۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

A boy... like a toy...

درهم‌نویس‌هایی از خودبزرگ‌بین اعظم:

ناله میکنه... درد داره...
ولی من اونجا نیستم. ذهنم اونجا نیست. دارم فکر میکنم که ملت خیلی بیشعورند... 
سنگینتر میزنم. محکم تر... بیشتر...
ذهنم اونجا نیست... میدونم کارم درست نیست. خیانته به خودم و به اون. همیشه میزنم تا آروم شم. تا آروم شیم. اینبار اما میزنم تا ذهنم فرار کنه... بیشتر... محکمتر... فرار میکنه... بیشتر... محکمتر...
اشکهاش ذهنم رو از ایران میاره به آمریکا.وسط نافش. نسبت به اشک حساسم. ارگاسم سادیسمم به دیدن اشکه انگار... آرومم میکنه. آرومش میکنم. آروم که شدیم، فیسبوکم رو محدود میکنم. به همه. به همۀ همه.
*
اعصابم خرابه. دوست نزدیکم اسباب‌کشی داره. دوستی که اتفاقی و غیراتفاقی در جریان تمام روابط رسمی من از وقتی به آمریکا اومدم قرار گرفته. رسمی به معنای دوست پسر! روابط "دوستان با مزایا" و روابط بی‌دی‌اس‌امی، را رسمی نمیکنم... دوستی که در اوج بی‌ربطیمون به هم، گوش خوبی هم هست. برای منی که خودم یه پا سنگ‌صبورم، یک انگیزه خوب برای ادامه دادن...
برای اسبابکشی کمک میکنم. ولی انگار از کمک بیشتره. از درونم دارم انرژی میذارم... باز انگار فرار میکنم... با زبون روزه. بی‌اینکه کسی بدونه... روزه‌ای که انگار فقط از خودم برمیاد به این حال و احوال!!!
زیر آفتاب کار میکنم. عرق میریزم، تاپم رو دوره سینه‌هایم گره میزنم و شلوارکم رو بالاتر میزنم. برای فرار از فکر کردن به آفتاب داغ و کار کردن پناه میبرم. جواب میده. زیاد. 
اسباب کشی که تموم میشه، من میمونم، تنهایی بعد از رفتن دوستهام و پاهایی که سوخته اند و کبود شده‌اند و دستهایی که زخمند. 
به بدنم ظلم کرده‌ام تا دهنم استراحت کنه.
نه اینقدر سکسی و ریلکس، ولی در این حد و جدود پوشیده بودم...
*
دست و پاهاش رو بستم.
دستها رو جمع کردم پشتش. پاها هم از زانو خم کردم و بستم به دستها. کش اومده بود کامل! و همه رو با زنجیر به هم و دور گردنش بستم. "قورباغه معلول"... لبخند زدم... خاطرات شیرین زنده شدند... از شدت شلاقهایی که خورده بود، کم‌خوابی، گرسنگی و تشنگی و دردهایی که کشیده بود به بیحالی نزدیک شده بود. خوابش می‌اومد. اونقدر که در عین شدت درد، خوابید... خودم هم خوابم میومد. زیاد. نخوابیدم. نشستم تا خوابم نبره. مسئول بودم. مسئول هستم. خوابش برد. با دستهایی که به تدریج کبود میشد. کتاب شعر دستم بود و میخوندم و چشمهام به دستهاش بود. مراقب بودم که به مرزها نزدیک نشه. خوابم میومد. کلمات شعرها بیدار نگهم میداشتن. کبودی های قبل رو از بعد تفکیک میکردم. خسته بودم. خوابم میومد. کبودیها داشت بیشتر میشد. 
بیدارش کردم. دستها و پاهایش رو باز کردم. خواب رفته بود. خودش هم نمیفهمید چه اتفاقی میفته. خواب بود. خواب خواب. تو خواب و بیداری بهش برای مچها و بازوها و زانوها ورزش دادم. مسئول بودم. انجام داد. آزادش کردم. باز، خوابید. 
بعد، هیچی از اینها رو یادش نمیومد. توی گزارشش ننوشت. مدهوش خواب بود.
خیالم راحت شد. خوابیدم.
کتاب شعری که در دست داشتم، شعرهایی از زندانیان آمریکا بود.
در خواب، زندانیانی را دیدم که در دهه بیست یا سی زندگیشان دستگیر شده بودند و حکمهای بیست تا سی سال زندان داشتند. همه، زنجیر داشتند. همه کبود بودند. من لبخند داشتم. در خواب، مسئول نبودم. سادیسم رشد کرد و بزرگ و بزرگتر شد و خواب، تیره و تیره‌تر...
*
ذهنش تو دستمه. کلی توانایی داره. ذهنش تو دستمه. خودش هم مثل موم تو دستمه. ذهنش تو دستمه. میتونم بکشمش. ذهنش تو دستمه. ترسناکه. ذهنش تو دستمه. لب مرز حرکتش میدم، مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی. ذهنش تو دستمه. برش میگردونم....
*
غذا پختم، سنگین. عالی.
میگه بهم نمیاد. میگم چی بهم میاد؟ میگه دستور دادن و شلاق زدن. 
ناامید میشم، و لبخند میزنم.
زندگی من، عادی نیست. هرچقدر هم که بخوام عادی باشه.
*
ناخونهام رو میگیرم. از ته میگیرم. شکنجه موردعلاقه‌ام کندن پوست ساب یا اسلیو با ناخن ئه. با وسواس ناخنهام رو میگیرم. از ته. یک خودآزاری سادیستیک...
زنها وقتی از خودشون و دنیاشون خسته‌اند، یه بلایی سر موهاشون میارن. کوتاه میکنند از ته، یا رنگ میکنند. افشون و وحشی میکنند یا.... یا میبندنش و قهر میکنند. یه زن سادیست، وقتی از سادیسم خسته است، ابزار خودش رو از ریشه میبره. ناخنش رو... ارتباطاتش رو... زبونش رو...
رژیم گرفتم. رژیم ناخن. رژیم ارتباطات. رژیم حرف زدن. 
*
میگه آمریکایی‌ام.
یادم میاد دیشب اول با ایرانیها دعوام شد سر ماجراهای غزه، که من رو موافق جمهوری اسلامی میدونستن چون از رنجی که غزه میبره نوشتم و گفتم و اطلاع رسانی کردم. به رسم معمول. که رنج که میبینم، نمیتونم ساکت بشینم. و بعد با دوستهای اسرائیلی‌ام بحثم شد وقتی شروع کردیم از تاریخ اون سرزمین با هم حرف زدن...
به هرحال، "دوستهایی"، دیگه دوستی من رو نمیخوان! حذفم کردن!
لبخند میزنم. دنیا مسخره‌تر از تفکرات منه!
از دید مردمان، من یک کوله به دوشم که دیگه نه از دید مردمان سرزمین اولم، ایرانی‌ام و نه از دید مردمان سرزمین دومم، آمریکایی... شاید در بهترین حالت، یک ملغمه دردناکم و بس...
چه باک. از خودم راضی ام. 
نچ.
هرکی هرچی میگه، کشک! من یک ایرانی‌ مهاجرم، با دو سرزمین.
*
کمکش میکنم که بیاد اینجا. میسترس نیستم. رفیقم. لحنم و نوع برخوردم شاید میسترس باشه، اما نیستم. رفیقم. به تصاحب یک آدم از راه دور اعتقادی ندارم. و بی هوا، تو شرایطی که لازم دارم و انتظارش رو هم ندارم، بهم کمک میکنه. کمکی که واقعا نیاز دارم. به خدا اعتقاد دارم. به خدای خودم. و فکر میکنم آسمون دهن باز کرده و کمک برای من فرستاده. چرا؟ نمیدونم.
*
*
همخونه‌ایم مهمون داره. مهمونش تازه ازدواج کرده. و تاحالا سکس نداشته تو زندگیش. به برده‌ام که میگم، میخنده میگه فقط اگه میدونست چندساعت پیش از اومدنش روی اون مبل که الان نشسته چه خبرها که نبود...
فکر میکنم این خونه چه تضادها که به خودش ندیده و نمیبینه. روزه‌داری که با ویسکی افطار میکنه. بی دین و ایمونی که ساز سنتی میزنه. دخترک باکره‌ای که تمام لباسهای زیرش رو از ویکتوریا سیکرت خریده...
دوستی زنانی سی ساله که هرکدوم منتهای تکبعدی بودن رو درآورده اند!!! نه! خودم رو استثنا میکنم! هرچند فکر کنم اونها هم همین کار رو بکنند!
*
تقریبا با تمام همکلاسیهای دبیرستانم در ارتباطم. از بیست-سی نفر، کمتر از انگستهای یک دست ازدواج پایدار داشته اند. نیمی، طلاق گرفته اند یا دارند میگیرند و یا بدتر از همه، درگیر روابط مشکل دار (اعتیاد، خیانت، خشونت خانگی...) هستند و نیمی هیچوقت ازدواج نکرده اند. خبرهای جدید، خوب نبود. دلم سوخت.
*
داشتم فکر میکردم آمریکا به من یک کلکسیون خصوصی جذاب داده: آشنایی و دوستی با سابها و برده‌هایی از بهترین دانشگاه‌های دنیا! از کمبریج انگلیس بگیر تا هاردوارد و ام‌آی‌تی و کلمبیا و پرینستون و برکلی و استنفورد...
با دوستان عادی‌ام (وانیلا) که به این دانشگاه‌ها رفته اند، دچار مشکلات بنیادی میشوم. وقتی میخواهم اکثرشان را توصیف کنم یک کلمه به ذهنم میرسد و بس: بیشعور! :-)
اشتباه نشود، توهین نمیکنم. ایران هم که بودم، اعتقاد داشتم شعور اجتماعی بچه‌های شریف بسیار بسیار پایینه!!! اینجا که میان، باسوادتر هم که میشن، بدتر میشن انگار! عادی بودن، ننگه برای اکثر این "نخبگان". و این ننگ، از من بپرسی، بیشعوریه و بس.
بعد از این همه سال "خاص" بودن، خوب فهمیده‌ام که همین خاص بودن چقدر راحت بیشعوری میاورد! که چقدر سخته عادی بودن و عادی را درک کردن، وقتی خاص هستی... مرض است دیگر. زیاد دست خود آدم نیست. پیش میاید. بیشعوری. باید از یه آدم عادی، تو دهنی بخوری، تا بفهمی... شاید بفهمی... که بیشعوری دنیا را تکان نمیدهند. عادی بودن تکان میدهد!!!

اوضاع با کلکسیون خصوصی‌ام بهتر است! در جواب بیشعوری، تودهنی میزنم و خالی میشوم. بیشعوری خودم هم زیر سؤال نمیرود :-)
کتاب بیشعوری رو میبندم. فکر کنم زیادی جدی گرفته‌امش.
*
راهنمایی که بودم، به خانه دوستی رفتم و با صحنه‌ای مواجه شدم که برایم "عجیب" بود. هیچ حس دیگری نداشتم... یک دیوار اتاق خوابش پر بود از عروسکهای باربی! سی تا پنجاه تا شاید. با تمام وسایلشان... نه دلم خواست و نه لذت بردم و نه حتی بدم آمد. فقط تعجب کردم. آن موقع ها من سه تا عروسک باربی داشتم فکر کنم. هیچوقت هم بیشتر نشدند...
حالا اما، میدانم چه میخواهم! یک حرمسرا پر از عروسکهایم! پسرکهایم! وسیله نمیخواهند! خودشان "وسیله" اند!
*
حق دارم خودبزرگ‌بین باشم! آدم خوبی ام. خوبی کرده ام. بدی نکرده ام. کمک کرده‌ام. آزار نداده‌ام. ادعا نداشته‌ام. آگاهی داده‌ام. شاد بوده‌ام و شادی رو پخش کرده‌ام. سعی کرده‌ام تأثیرگذار باشم حتی (از خود مسئول‌پنداری‌های احمقانه!). پررنگ بوده‌ام و این رنگ، از خاطرات تیره نمی‌آید. شوخی کرده‌ام بازی کرده‌ام. خوشگذرانده‌ام و گذاشته‌ام دیگران همراهم خوش بگذرانند. خارج از بازی نه بیرحم بودم و نه میتونم باشم. نه کثافت‌کاری کرده‎‌ام و نه میتونم بکنم. نه خیانت کرده‌ام و نه میتونم بکنم. نه دروغ گفته‌ام و نه میتونم بگویم.
آدم خوبی‌ام.
حق دارم گاهی دلم تعریف و تمجید بخواهد!!! دلم بخواهد قدرم دانسته شود و به رویم بیاورند آدمیزادها! و وقتی نیستم، کمبودم حس شود، دلتنگم شوند، نازم را بکشند تا پر رنگ شودم باز... تا انرژی بگذارم باز....

میسترس داستان ما، دلش میخواهد از نقش خانم معلم مقتدر کمی بیاید بیرون، خودش را لوس کند و نازش حسابی خریدار داشته باشد! بخرید نازم را! لازمتان میشود!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی خوب بووووووووووووووود ..... شاید احمقانه به نظر برسد اما انسانیت در نوشته هایتون میبینم .... خوبی و بدی شما ترکیب زیبایی از خوبی است ...

غریبه ای پشت حصار گفت...

چندسالی هست که از دور با عقاید و رفتارت آشنا شدم
بعد از این همه مدت،اتفاقی به این پستت برخورد کردم
در کنار قلم نافذ،طرز فکر کم یاب و دوست داشتنی داری.
از خوندن دست نوشته هات خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم،خصوصا از کلمه" رژیم حرف زدن "
احتمالا بعد گذشت مدتهااین کامنت رو نبینی ولی در هر صورت برات آرزوی موفیقت میکنم و امیدوارم بازم با همچین پست هایی هم باعث فرهنگ سازی در این شاخه رو به زوال رفته(درایران) بکنی و هم دوستدارانت رو خوش حال کرده باشی

ناشناس گفت...

The problem with someone like you and our mutual friend
is that everything seems metaphorical in your world... Try to be more practical and sometimes just let go

ارسال یک نظر