۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

دعوا خانوادگیه! برین عقب!

خود با خودم گله و گله گذاری دارم:
-میسترس که گریه نمی کنه که...
-کی گفته؟
-من می گم!
- هه هه! خندیدم!
-ملت جنبه ندارن...
-با ملت چیکار داری؟
-همون ملت من رو این کردن که هستم! من میسترسم چون سابی هست که من بگیرم تو دستم... نه؟... پس کار دارم... و ملت جنبه دیدن گریه میسترس ندارن! نشنیدی که می گن مرد که گریه نمی کنه؟ عین همون واسه میسترسه... میسترس که گریه نمی کنه...

میسترس آدمه. میسترس هم قلب داره! میسترس ممکنه اینقدر به بروز ندادن احساساتش عادت کنه که حتی خودش هم باورش بشه احساساتی نداره!!! دقت کردم حتی اوج لذت جنسی هم تمام سعیم رو پس ذهنم می کنم که بروزش ندم! دیگه چه برسه به احساستم... من دیوونه ام انگار!!! 
میسترسی که من باشم، خنده هام رو تو جمع می کنم و گریه هام رو می برم و قایم می کنم پشت هزارتا دیوار... یادم نمی ره دوره لیسانس، یه بار که حالم خیلی گرفته بود، بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، چشمهام خیس شد (چقدر از خودم بدم می آد اینجور موقع ها!) یکی از پسرها با تعجب گفت، من فکر می کردم تو حتی بلد نیستی گریه کنی... و واقعاً جدی می گفت...

میسترس آدمه... من به عنوان یه میسترس به طرز عجیب غریبی احساساتم رو می ریزم تو خودم! تو اگه ساب باشی، اون احساسات عشقولانه ای که از دخترهای دیگه می بینی، خیلی کمتر از یه میسترس می بینی... یه میسترس معمولاً بسیار بسیار به ندرت قربون صدقه کسی می ره!!! یه جورایی انگار نشدنیه واسش! یا اینکه بدش می آد که به دیگران تکیه کنه... بخصوص اینکه "به هرکسی" تکیه کنه! شاید فقط گاهی... کسی... جایی...
حتماً دیدین دخترهایی که دیدنشون به آدم حس پسرونه می ده... منظورم دوجنسه ها یا کراس درسر ها نیست... منظورم دخترهاییه که اخلاقهایی دارن که به اخلاق پسرونه مشهورتره... بالا و پایین می پرن، صداشون بلندتر از معموله و در عین دخترانگی، تیپ لباسهاشون اسپرت پسرونه است... بازی کامپیوتری و ورزشهای سنگینتر رو دوست دارن... با پسرها بیشتر می گردن و راحت ترن و از این قبیل... فهمیدم که اینجا بهش می گن tomboy... میسترسها از خیلی جهات می تونن شبیه اوها باشن. نمی گم همشون هستن، اما می تونن که باشن...
دردسر من دقیقاً از همینجا شروع می شه... دختری که حداقل تو ظاهر چنین مشخصاتی رو از خودش بروز می ده... کسی که قویه، آدمها بهش تکیه می کنن و کلاً شخصیت مستقلی داره که هدایت گروه هارو به عهده می گیره... گاهی مثل همه آدمهای دیگه تو خودش می شکنه! گاهی دلش گریه می خواد... دردسر اونجاست که گاهی خودش همراه با دور و بریهاش باورش می شه که نباید گریه کنه... 
*
امروز دل گریه می خواست...
با یکی از ساب هام درباره خودم حرف زدم... چیزهایی تو ذهنم  بین خودم و ساب هام می گذره که با هیچکی، مطلقاً هیچکی نمی تونم در میون بذارم... عمراً درباره یه ساب، با دیگری حرف نمی زنم... اما از خودم و احساس گیجی ام که می تونم بگم... بهش گفتم و طبیعیه که با اطلاعات ناقص و نصفه نیمه ای که دادم بهش، نمی فهمه منو! البته اکثر ساب ها خیلی هم خودخواهند! در عین اینکه می گن می خوان تورو خوشحال کنند، خیلی خیلی خودخواهند! و اصلاً تو موقعیتی نیستند که من رو بفهمند... اما این پسرک گفت:

c: you are a hard case to unerstand
c: although i do undersand you
c: and now i understand why you say things and how you say them
c: motives and whatnot
c: how you get inside someone's head
c: and the affects it has
c: and you are aweare of most of it
c: no, you ae aware of all of it
c: you cant stop yourself though, can you?
e_g: I can't
e_g: and even if I could, I don't like to... still sometimes I regret badly... wish I could...
e_g: ah
c: it is your fetish
دقیقاً همینه... فتیش من همینه... فتیش من اینه که یه مرد رو به مرزهاش برسونم... وارد ذهنش بشم، کنترلش کنم، تماماً مال خودم بکنمش... با خوب بودنم روانی اش کنم... از درون متلاشی اش کنم... یه مرد رو عاشق و وابسته کنم و احتمالاً آخر ماجرا شکسته بذارمش و برم... 
من می فهمم داره چه اتفاقی می افته. از همون روز اولی که یه ساب که قابلیت افتادن تو چنین دامی رو داره، بهش هشدار می دم... از همون روز اول... هر روز... همیشه... اما باز نه می تونم جلوی خودم رو بگیرم و نه اون رو... 
روز از نو، روزی از نو...
بعضی سابها بی دی اس ام رو فقط یه بازی می بینن! واسه فلان روز، از ساعت فلان تا ساعت بهمان...
بعضی دیگه با قلب و روح و احساسشون می آن وسط... با ترس و واهمه... دنبال تکیه گاه... اما مغرور... خیلی مغرور برای اعتراف... هه... کمند این پسرکهای مهربون... اما جالبه که فکر می کنند خیلی خاصند! شاید هم هستند... این منم که آزارشون می دم با گفتن اینکه تو تنها نیستی... همیشه "کس دیگه"ای هم هست... همیشه در عذاب نگهشون می دارم...
گروه اول خیلی آسونترند... عاشق گروه دومم. کاش نبودم! 
دیگرآزاری من گاهی خیلی خطرناک می شه... خیلی... خیلی... گاهی تخریب و باز سازی یه آدم، خیلی بیشتر از اون که خودش بفهمه، من تو از پا می اندازه... اون دلش قرصه که من کارم رو بلدم... اما من واقعاً کارم رو بلدم؟
من یه دخترم! من یه آدمم! یه آدم می تونه هر لحظه و هرجا و با هر میزان تجربه ای، اشتباه کنه...
ویران کردن یه آدمیزاد، خیلی خطرناکه... خیلی ترسناکه...
دلم اشک می خواد...

پوف... ملت جنبه ندارن... شاید حتی نوشتن چنین پستی هم درست نباشه...

من فتیشم رو دوست دارم.

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

من "بی دی اس ام" دوست دارم

یعنی اینقدر که شنیدن کلمه "pleaaaaaaaaaaaase" (به همین کشداری) موتورم رو روشن می کنه، هیچ چیز دیگه ای نمی کنه...

من به عنوان میسترس، به عنوان Top، به عنوان فرد برتر و غالب رابطه چی دوست دارم؟ چرا قرمزی پشت ساب، چرا التماسش، چرا واکنش های ناخودآگاهش تحریکم می کنه؟
جواب: نمی دونم! می کنه دیگه!!!

واقعاً نمی دونم...

به نظرم اینکه می گن یه سری اتفاقات و خاطرات کودکی باعث این نوع حسها توی فتیشیست ها یا سادومازوخیست ها می شن، ممکنه درست باشه، اما شامل همه نیست. تو خونه ما، دور و بر من، کسی، به کسی التماس نمی کرد که من به این شدت نسبت به این حس، تن صدا و لحن واکنش می دم... خاطره ای هم ندارم... یعنی دارم، مثلاً کارتونهایی که می دیدیم... اما چیزهایی بود که من می دیدم و تو ذهن من می موند... نه ذهن هرکسی...

این رو ببینین (ربطی به فمدوم نداره، می دونم):
پسرک های من وقتی اینجوری می گن pleaaaaaaase!!!! یا خیلی قاطع و سریع اما با فروتنی و سر به زیری تمام می گن "Yes Ma'am"... هاه! سرعت جریان خون نگار به اووووج می رسه! یا خنده دار تر از اون، دیدی وقتی بزرگترها دوست دارن ادای بچه های ناراحت رو در بیارن، لب پایینشون رو می آرن رو لب بالا؟ چقدر می خندم اینجوری... چه لذتی می برم... و خود این خنده چه جوری بیشتر روانی می کنه ساب رو!!! دور از نو... شاید فقط منم که اینجوری ام. اما تو بازی های بی دی اس امی، به طور پیوسته ای می خندم... عمیقاً دوست دارم با نگاهم، با خنده هام، با قهقهه ها و نیش و کنایه های گاه به گاه با اعصاب و روان ساب بازی کنم... این حس تعلیق که ساب داره، این حس انتظار مداوم که نمی دونه چی الان سرش می آد... این که هیچی براش پیش بینی شده نیست و عملاً "همه چی" تو اون لحظه براش به من بستگی داره و بس... اینکه میزان آگاهی و واکنش عصبی اش نسبت به محیط پیرامونش چندین برابر می شه... اینکه ذهن قفل می شه... همه اینها... همه همه اینهارو دوست دارم!!!
من در واقع خیلی خیلی کمتر از اون که خود ساب فکر می کنه، می زنمش! بیشتر اعصابش رو تحریک می کنم تا این که واقعاً بلایی سرش بیارم... مثلاً چندبار می زنی، با ریتم می زنی...... اعصابش زیر فشار درد و تحقیر شرطی می شه... فکر می کنه ضربه بعدی الان می آد. اما نمی آد! یهو قطع می کنم!... اون موقع است که بامزه می شه، چون واکنش های ناخودآگاه می آن! چیزی لمسش نکرده، اما واکنش رو نشون می ده! احساس تحقیر و ترس و "کوچک بودن"، "بی کنترل بودن" به اوج می رسه... خنده های من هم بلندتر می شه....

اینجا وقت می خوای خودت رو به یه هم حس معرفی کنی، می گی بیشتر توی S/m (رابطهسادومازوخیست) هستی یا D/s (رابطه غالب و مغلوب)... من بیشتر توی S/m ام. نمی تونم و بلد نیستم (دوست داشتم که بلد بودم) که تو همون اولین دیدار، غالب بودنم رو به رخ بکشم، اما دموکرات تر و لطیف تر از این حرفهام! لااقل تو ظاهر! در کمال ناباوری بخصوص در اولین بارهای آشنایی، حتی خجالتی ام! که نمی ذاره حس غالب درونم، حس کنترل، خودش رو به رخ بکشه... از اون طرف تحمیل درد عمیقاً بهم لذت می ده و این که دوست دارم با دادن درد به طرفم، اون رو مطیع خودم کنم... برام خنده داره که درد و تحقیر ز طرف همون دخترک لطیف چه جوری می تونه یه "آدم" رو سریع رام می کنه... آدمی که احتمال زیاد تو خیلی مواقع زندگیش که سنگین تر از اون لحظات بودن هم سر خم نکرده...
آآآآخ که چه دوست دارم...
اما این نوع برخورد من، معمولاً می کشه به D/s! من نمی خوام! نه این که نخوام، اما من هدایتش نمی کنم به اون سمت... خودش می شه! و البته که من لذت می برم که می شه...
و اون موقع است که می تونم راحت بگم چی به من انرژی می ده، چه بهم لذت می ده... یه آدم، یه آدمیزاد دیگه تو دستهامه! تمام وجودش متعلق به منه. نمی دونه چه جوری و چرا... اما هست! اون آدم مال منه! و واقعاً "مال" منه... اون آدمیزاد هرکاری می کنه... هر کی می شه... هرچیزی می شه... و من "قدرت" دارم.... و من این "قدرت" رو دوست دارم...

چقدر دنیای ساب و تاپ به هم دوره و چقدر نزدیک...