۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

روزانه‌های عادی سخت

1.
شب بود... هر دو خسته... بعد یک روز شلوغ... اما با دغدغه های ذهنی که هردو سکوت رو برای آروم کردنشون انتخاب کرده بودیم...
شب. تخت. تاریکی...
من و سر نازنین یاری که روی سینه هام آروم گرفته بود. اون و چشمهای بازی که به تاریکی خیره شده بود.
تو بغلم بود... با موهاش بازی میکردم... بهم گفت «فیلم مستر و میسیز اسمیت رو دیدی؟»
- «ندیدم. اما ماجراش رو میدونم و تریلرش رو دیدم...»
- «همون که آنجلینا جولی توشه...»
- «آره... و برد پیت. دیدم... میدونم موضوعش رو... خب؟»
- «هیچی... گاهی فکر میکنم با میسیز اسمیت زندگی میکنم. اونها تو صبحش با هم بودند و همه چی خیلی خوب بود. اما زندگی شبشون یه دنیایه کاملاً جدا و متفاوت بود...»

بهش گفتم «می‌دونی؟ یه مدته یه چیزی راه انداختیم به اسم صندلی داغ... هفته پیش نوبت من بود... "هر کسی" ازم میتونست سؤال بپرسه و من به "هر کسی" سعی میکردم کامل جواب بدم... و همش داشتم فکر میکردم... چقدر جای تو خالیه... چقدر تو باید بپرسی و نمیپرسی...»
محکمتر بغالم کرد و سرش رو روی سینه هام فشار داد...

گفتم «خودت بهتر میدونی که آدم از ندونسته هاشه که بیشتر از هر چیزی میترسه...» محکمتر بغلش کردم: «ازم سؤال کن مهربون...»
محکمتر فشارم داد... گفت «میدونم... درست میگی... باید بپرسم... می‌پرسم... بالاخره جرئت میکنم و میپرسم...»

گفتم: «تا یک جایی رو من باید توضیح می‌دادم که دادم... از یه جایی به بعد نازنین یار، این تویی که باید بپرسی...»
سرش رو روی سینه‌ام بیشتر فشار داد...
تو تاریکی شب میدیدم که چشمهاش با اون مزه های بلندش هنوز بازه...
داشت فکر میکرد... با فکرها و با سؤالهای بیجواب.... اونقدر خودش رو خسته کرد تا بالاخره خوابش برد...
روی سینه‌هام...
تکیه بر من...
تکیه بر باد...
و من فکر میکردم حرف زدن درباره سادومازوخیسم بدون الفاظ خاص این دنیای "خاص" چقدر راحتتر و چقدر سختتره...
از بازی خوشم میاد! از بازی ذهنی خوشم میاد... حتی اگه اینقدر طول بکشه... حتی اگه اینقدر هر دو خسته شیم... من نه می‌تونم و نه بلدم و نه می‌خوام جواب به سؤالی که پرسیده نشده بدم! همیشه یاد گرفتم که اینطور معلمی باشم!
اگه من میخوام تو روابطم پایدار باشم و متعادل... اگه من میخوام که اون من رو همونطور که هستم قبول کنه، همونقدر که سادیست هستم قبول کنه... تا بتونیم رابطه‌ی مقبول جفتمون بسازیم... باید زمان بدم! باید به خودم و اون، هر دو، زمان بدم...
شش ماه سر و کله زدن با یه آدم باهوش اما به قول خودش "عادی" رو گذروندم... شش ماه تجربه با یه آدم "متفاوت" رو گذروند و زیادتر از "عادی" هم اذیت شد... شش ماه شلوووووغ شلوووووغ رو گذروندیم که کمتر به "خودمون" وقت می‌داد این زندگی روزمره لعنتی... 
آره! حق دارم و حق داره که زمان بدم...

مستر و میسیز اسمیت داستان ما، روزی روزگاری بالاخره رابطه خودشون رو اونجور که هر دوشون رو خوش بیاد، میسازند... من مطمئنم! جفتشون رو خوب میشناسم و به جفتشون ایمان دارم. فقط یک کم زمان میخوان...

*

2. 
امروز میخواستم وسایم رو بکشم بیرون. حداقل نگاهشون کنم.
خیلی جلوی خودم رو گرفتم. زیاد.
و فکر کردم به فانتزی های خودم....
سرگرم کردن خودم کاری نداره خوشبختانه!

*

3. 
تو دانشگاه راه میرفتم. یهو دیدم رو زمین محوطه دانشگاه تبلیغ bdsm کردن! با گچ نوشته بودن lets change "..." to OWK! (جای سه نقطه اسم دانشگاه بود) جالبه... او.دبلیو.کی بین آمریکایی ها شناخته شده نیست... اگه لوگوی بی‌دی‌اس‌ام رو کنارش نکشیده بودن و اسم انجمنشون که "متفاوت"های دانشگاهن (شامل گی و ترنس و لزبین و سادومازوخیست) زیرش نبود حتی حدس نمیزدم که ربط داره... به گمونم میخواستن فقط اونهایی که تو باغند رو جذب کنند... او.دبلیو.کی که بچه های اروپاییمون رو جذب میکنه... لوگو رو هم که همه میشناسند...
رفتم کنار و تکیه دادم به دیوار و دید میزدم که عکس العمل آدمها چیه... 
خیییییلی جالب بود!
اکثراً یا حواسشون نبود و رد میشدن و یا میخوندن و هیچ ایده ایه نداشتن... اما هر از گاهی یکی رد میشد و میدید و یهو سرش رو میاورد بالا و با تعجب و یه جور خجالت دور و برش رو دید میزد و تند میکرد و میرفت...این حرکت شگفت زده شدن و دور  بر رو از ناباوری نگاه کردن خیلی جالب بود! کلی ریز ریز میخندیدم...
بعد یه کم وقت دیدم که به! فقط من نیستم که دارم دید میزنم! دو سه نفر دیگه هم مثل من اینطرف و اونطرف وایساده بودن و مثلاً حواسشون پی کار خودشون بود اما عملاً داشتن ملت رو ورانداز میکردن! چشمم تو چشم یکیشون افتاد، یه لبخندی زدم و من هم... دِ در رو!!!
وقتی تند کرده بودم سمت دانشکده، تو دلم به خودم گفتم تو دیگه چرا؟!
خودم رو با اینکه پسره، بچه بود و من هم وجهه اجتماعی دارم و اینها آروم کردم و فراموش... واقعاً که!

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

زندگی - عادی

از شناخته شده بودن خوشم نمیاد... منظورم معروف بودن نیست. که همه با انگشت نشونت بدن و بگن ئه ئه، فلانی! (قرار نیست نیکول کیدمن باشم) اما شناخته شده‌ بودن هم چیز جدابی نیست...
منظورم اینه که هرجا میری، یکی میشناسدت... آرامش و خلوت و تنهاییت آروم آروم اینقدر کم میشن که رو به محو شدن میرن... حتی نمیتونی بزنی تو یه شب تاریک تو خیابون و برای خودت زیر لب آواز بخونی و دوستی، شاگردی، استادی، آشنایی نبیندت... که هرجا میری سلامی و علیکی درکار باشه... که مجبور باشی مهمونی بری و مهمون دعوت کنی حتی اگه از خستگی رو به موت باشی، فقط واسه اینکه روابط اجتماعی اینطور حکم میکنه و آدمها -شامل صمیمیترین دوستهات- ازت دلگیر میشن...

وقتی شناخته شده نباشم، میتونم بشینم کنار خیابون -کاری که عادت دارم- نسیم خنک پاییزی رو لای موهام و نور آفتاب بی‌رمق رو روی پوستم حس کنم... قهوه‌ام رو مزه مزه کنم... مردم رو تماشا کنم که تند و تند میرن و میان... که عجله دارن که "برسن"... زل بزن به آدمها... که وقتی عجله دارن، یکی از معدود وقتهاییه که نقاب صورتشون رو برمیدارن و "خودشونند"...

وقتی شناخته شده باشم، نمیتونم راحت بشینم کنار خیابون روی جدول... نمیتونم رو چمنهای وسط دانشگاه بخوابم... نمیتونم خیابونهای دانشگاه رو بالا تا پایین گز کنم و بلند بلند آواز بخونم...
نمیتونم بلند و بی‌دلهره، سادیست باشم...

از ناشناخته بودن خیلی میترسم... این رؤیا که روزی تو تنهایی بمیرم و تا چندهفته کسی خبردار نشه و آخرش هم همسایه‌ام از بوی گند جسد مرده به پلیس خبر بده و بیان جمعم کنند بزرگترین کابوسیه که میتونم واسه خودم متصور بشم...

وقتی به این کابوس فکر میکنم، شناخته شده بودن رو "تحمل" میکنم...

امروز با یکی از همکلاسیهام تا خونه قدم زدم... برای من سومین باری بود که میدیدمش... اما اون از نزدیک یک سال پیش من رو کامل میشناخت و اینور و اونور من رو دیده بود...
از چندین سال پیش زیاد پیش میاد تو خیابون کسایی بهم سلام میکنند که واقعاً نمیشناسمشون! یا حداقل فکر میکنم نمیشناسمشون... اما خب لابد اونها من رو میشناسن که سلام میکنند...
امسال جلسه اول کلاسم، یکی از شاگردهام بهم گفت که رفته آمار زندگی من رو درآورده... و جماعت بهش گفتن با فلانی -که من باشم- کلاس داری و این هم گفته آره و کلی از من مشخصات بهش داده بودن... وقتی میومد سر کلاس کاملاً من رو و زندگی من رو میشناخت...
این چیزی نیست که دلم بخواد. ولی راه فراری هم ازش ندارم...
بعد از چندی سال شناخته شده بودن، دوسالی هم پیش اومد که ناشناخته بودم... داشتم روانی میشدم.. به افسردگی نزدیک شدم... زیاد! فکر کنم به این ناخوشایند زندگی خودم، دارم عادت میکنم...

*

یه کلاس دارم که با بچه های لیسانس مشترکه... و این کلاس اینقدر سنگینه که زیاد پیش میاد تا 2-3 صبح میمونیم دانشگاه و با هم کارهای کلاس رو انجام میدیم... این وسط دوتا از بچه های لیسانس هستن که کلی کلی من رو مجذوب خودشون کردن... دوتا پسر! که فکر میکنم همجنسگرا هستن و باز هم فکر میکنم که رابطه سلطه خواهی و سلطه گری بینشون هست...

یکشون قیافه و اندام ورزشکاری درشتی و جذاب مردونه‌ای داره. موهای مشکی، چشم مشکی و نافذ، صدای قوی. اون یکی چشمهای آبی رنگ خود خود دریا... عمیق، مهربون... واقعاً این پسرک زیباست...

درس خوندن این دوتا واسم شدددددددیداً جذابه. درس خوندن خودم رو ول میکنم و زل میزنم به این دوتا... چشم آبی ساب به نظر میاد واسۀ چشم مشکی... مدل درس خوندنشونم اینجوریه که چشم ابی درس رو میخونه، حفظ میکنه و توضیح میده برای چشم مشکلی... و میبینم که هول میکنه! و میبینم که چشم مشکی دعواش میکنه! و ازش انتظار زیادی داره.... درحالی که خودش حتی اون درس رو بلد نیست هنوز... اما نمیتونه ببینه که چشم آبی غیر از جلوی اون، جلوی چیز دیگه‌ای ضعف نشون بده! حتی اگه درسی باشه که خودش بلد نیست...

خلاصه که من با درس خوندنهای این دوتا جوجه عشق میکنم...

*

یه سؤال چند وقتیه -بیشتر از قبل- ذهنم رو مشغول کرده... 
اون هم اینکه یه میسترس، یا به طور کلی یه فرد غالب، چقدر به "تکیه‌گاه" نیاز داره؟ یا برعکسش، یه ساب چقدر میتونه تکیه‌گاه باشه؟
شخص خاص خودم... به ندرت و عمیقاً به ندرت... پیش میاد که بخوام به کسی تکیه کنم. یعنی نه که نیازش نباشه، اما سرکوبش کردم... و راضی بودم! غرورم و روحیه غالبم تو روابط اجتماعی همیشه جلوم رو میگرفت از اینکه بخوام خودم رو ابراز کنم و مشکلاتم رو با کسی درمیون بذارم که تازه بعدش بخوام بهش تکیه کنم... مسائل کوچیک زندگی رو هم که اصولاً اعتقاد دارم خودم باید حل کنم و تا خودم سرپام، نه میتونم و نه میخوام که کس دیگه ای برام انجام بده... همین مستقل بودن بوده و هست که بعدی از شخصیت غالبم رو تو روابط اجتماعی شک داده...
از اونطرف... واقعاً گاهی نیازش هست... نیازش هست که من هم مثل خیلی از دختر/زنهای دیگه سرم رو بذارم رو شونه یک نفر و اگه اشک نریزم، لااقل چشمهام رو ببندم و "آرامش" داشته باشم... که شونه‌ایی باش که تکیه گاهم باشه...
و برای منِ نگار، هیچوقت این شونه نتونسته غیر از شونه‌ای باشه که قبلاً تجربه زدنش رو داشته باشم! کسی که من بهش اونقدر نزدیکم که بتونم بزنمش، شاید ارزش تکیه‌گاه بودن من رو هم داشته باشه... "ارزش گذاری" جالبیه واسه خودم... یعنی توی ذهن من، کسی که توانایی تکیه‌گاه بودن من رو داشته باشه، دارای ارزشیه که به ندرت پیدا میشه... آدمهای زیادی بودن و هستن که از من کتک خوردن... اما تکیه گاه من...
شاید چنین آدمهایی رو تو زندگیم دو یا سه بار بیشتر ندیده باشم.. کسی که من در اوج غالب بودنم، در اوج "قدرتم" بخوام بهش تکیه کنم... کسی که در اوج داشتنش، بخوام مال اون هم باشم... اکثر آدمهایی که تو زندگی من اومدن و رفتن میدونن که من "مال" کسی نمیشم... تو ذاتم نیست... شدنی نیست... اما گاهی، چیزی، کسی هم هست و میاد که در من حس تعلق داشتن رو بیدار میکنه... فکر کنم این حس تعلقم با حس سادیست بودنم یا دامیننت بودنم در تعرض نیست... چون میگم، موازی با هم هستند... اما...
اگه بخوام یکی از لحظه هایی که این حس یهو در من فوران میکنه رو تشریح کنم: دو شب پیش خسته... و عمیقاً خسته رفتم خونه. مهربونکم کلی بغلم کرد، ماساژم داد، حرف زد کلی باهام، غذا درست کرد، من رو خوابوند و وقتی بالاخره خودش هم خوابش برد (درحالی که من هنوز از سر فکرهای دیروز و امروز و فردا بیدار بودم)، تقریباً ناخودآگاه سرش رو برداشت و گذاشت روی سینه‌ام و خوابید... مثل یه پسرک دوساله شیرین که از سر خستگی (خود اون هم روز داغون و شلوغی رو گذرونده بود) روی سینه مامانش خوابش میبره... اما با عمق زیادی از محبت و وابستگی تؤمان... شروع کردم باهاش بازی کردن... موهاش رو ریز ریز میکشیدم و روی پوستش با ناخنهام خط مینداختم و همچنان به فکر برنامه های روزانه ام بودم که تو فکرهام رسیدم به بن‌بست... نمیرفت جلو... برنامه‌هام جور نمیشد و یه لحظه واقعاً به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی نمونده... همون لحظه، دلم میخواست سرم رو بذارم رو شونه‌های همون پسرکی که زیر انگشتهای من دردهای ریز ریز رو تحمل میکرد و های های گریه کنم!!!
از این لحظه‌ها پیش میاد... و همین پسرک دوست‌داشتنی رو هم میبینم که گاهی دوست داره تکیه‌گاه من باشه....
واسه همینه که میگم اینروزها بهش زیاد فکر میکنم... جایگاه تکیه زدن وتکیه کردن توی روابط سلطه پذیر و سلطه خواه، کلی کلی جالبه...

پینوشت: یکی از دوستان، این رو فرستاده با عنوان ارباب نگار در کودکی! :D
نظرتون چیه؟

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

چندگانه


آرش توی پیچ قرچک فیسبوک یه مطلب گذاشته که خوبه... "تفكرات جنسي زنان و شخصيتي كه از آنها ميبينيم"
خوبه. خیلی هاش ولی "اکثراً" و درباره باور عام و یا درباره بیشتر مردمه... نه درباره همه! مثلاً موی بلند زنان... خیلی ها دوست دارند و حتی باعث تحریکشون میشه. اما نه "همه". یا مثلاً موی بدن زنان. علاقه به نداشتن مو زیر بغلشون یا روی اندامهای جنسیشون هم برای خیلیها درسته اما نه "همه"! اتفاقاً دیدم فانتزیهای مردهایی رو که با موی بدن زنها شدیداً تحریک میشن...
برعکسش...میگن طبق آمار دخترها بدن مودار مردهارو دوست دارن! من میگم اوووق!!! P: هیچ وقت نتونستم با مو ارتباط برقرار کنم!!! حالا من همون روز اول به پارتنرم میگم، اما همه همین کار رو میکنند؟! یا "تحمل" میکنند؟ خیلی هار رو دیدم تحمل میکنند... فقط به خاطر اینکه "طبیعی" باشند؟!!!؟!!! نمیدونم... دلیلش رو نمی دونم... اینها سلیقه ایه همش!توی چی میخوان طبیعی باشند؟! یا پیرو جمع باشن؟ تو خصوصی ترین علاقه ها پیرو جمع بودن یعنی چی؟! طبیعی اینه که تو بتونی خودت باشی و عمیقاً لذت ببری، تا بتونی به همون شدت "طبیعی"، به پارتنرت هم لذت بدی... وقتی تحت فشار خودت رو مجبور به تحمل میکنی... نه خودت به لذتی که باید میرسی و نه میذاری طرفت به اون لذت برسه... یه ظلم که مخاطبش نه فقط خودت، بلکه همه خانواده‌ته!
چه دختر و چه پسر رو میگم ها! پسرهارو هم دیدم که با توجه به چیزهایی که تو جمع پسرونه شون شنیدن، فکر میکنن از فلان چیز یا بهمان چیز باید خوششون بیاد و به خودشون شانس تجربه‌های متفاوت رو نمیدن...
کل موضوع اینه که حرف زدن خوبه. نه تنها خوبه، بلکه الزامیه... بین دونفر که رابطه دارن... حرف زدن درباره مسئل شخصی، الزامیه... و این حرف زدن باید همیشگی باشه... نه که مثلاً آدم به خودش بگه اول رابطه فلان مطلب رو گفتم، پس دیگه باید بدونه دیگه... خیر! مثال میزنم: من روی گوشهام خیلی حساسم! یعنی خیــــــــــــلی! سرعت رسیدن به ارگاسمم رو چندین برابر میکنه... حالا این دوست من -آدمه خب- بعد چند ماه یادش رفت احتمالاً... به بخشهی دیگه‌ای از رابطه ذهنی و جسمی توجهش جلب شد که این موضوع تو حاشیه قرار گرفت و شاید حتی فراموش شد... من مغرور، خیلی هم برام سخت بود... ما دوباره که بهش گفتم و یادآری کردم... هه! خوب احساس خوبیه دیگه! >:)
*
تو همون مطلب آرش، غافلگیری که گفته، خوبه! زمان مشخص نداشتن... دیوانگی های کوچیک کردن... خوبه! خوبه!
علاوه بر این، گفته: "زنان تمایل دارند شوهر انها پس از رابطه جنسی به همان گرمی قبل ازرابطه باشد و او را در آغوش بگیرد پس آقایان بعد از رابطه جنسی پشتشونو به همسر خود نکنند و با خیال راحت بخوابند طوری که انگار همسرشون وسیله ای برای ارضا بوده و حقی ندارد." من اضافه میکنم، همسران هم به جای اینکه بشینند فکر زیادی بکنند، برن گوشکوب رو بیارن و بزنن تو سر چنین مردی! اینقدر خوبه! قویاً توصیه میشه!!!
ولی جدا از شوخی، باز هم میگم که حرف زدن و نوازش و توجه قبل و بعد از ماجرا مهمه خب! تو اگه به اون مرد نگی که من بدم میاد تو پشتت رو میکنی و میخوابی، چه جوری بفهمه؟! بعد از چندبار هم به راحتی براش عادی میشه و متوجه هم نمیشه چقدر برای تو سنگینه... خب خیلی هم ساده است! مردها انرژیشون ته میکشه و وقتی از خستگی به جنازه شبیه شده، به چیز دیگه ای غیر از خواب فکر نمیکنه که! خب دختر خوب خودت رو بذار جاش!!! وقتی هم میگم باهاش حرف بزن منظورم فردا صبح که میخواد بره سر کار نیست! خیر!!! همون موقع، با شوخی و خنده بالش رو از زیر سرش بکش و بگو غلط کردی! من رو ناز کن و تا من نخوابیدم، حق نداری بخوابی! یعنی همین شوخی و خنده ها اینقدر خوبه!!! هم جفتتون حالش رو بردین و هم حرفت رو زدی...
*
در این رابطه یه چیزی!
دخترها، یا حداقل بخشی از دخترها شامل من، وقتی دوره عادت ماهانه‌شون میشه، همچنان نیاز جنسی دارند، اگه نگیم که خیلی بیشتر دارند! اینکه حدود یک هفته، کمتر یا بیشتر، ولشون کنیم و به نوعی مجازاتشون کنیم، فقط چون پریودند، خیلی ساده، ظالمانه است!!!!!! برای تحریک جنسی هم دختر و هم پسر، برای رسیدن به ارگاسم، برای خیلی از دخترها و پسرها، لزوماً نباید عمل فیزیکی سکس صورت بگیره... ایجاد تماس و نوازش... خیلی ساده است، خیلی ساده!
و بعد یعنی خوووووبه! دختر عشق میکنه وقتی میبینه دوست پسر یا همسرش اینقدر بهش اهمیت میده که فکر کن با پد و نوار و بدبختی، باز هم به نیازش توجه میکنه... با انگشت روی شلوار و شورت هم که شده، نوازشش میکنه و اون رو حتی به ارگاسم میرسونه... بعد فکر کن اون دختر برای اون پسر هرکاری که میخواد رو نکنه!!! :))
*
- " توصیه می شود رابطه جنسی شب باشد." 
چرا؟!
میتونم تصور کنم که بعدش خستگی میاره. و خیلی وقتها آدم بیهوش میشه از خواب که کل روزش میپره! اما... شخص من فانتزی و عمل رابطه جنسی در روز، زیر نور طبیعی رو خیلی دوست دارم. وقتی نیازی به چراغ نیست و وقتی دیده میشی و وقتی میبینی... ترسی از مخفی کردن نیست و تو هم خودتی، بدون نیاز به مخفی شدن...
به طور کلی، بعضی کارهای غیر معمول، به رابطه جذابیت میده... 
*
این ها هم از کلاس روابط فیزیکی امروز!!!!!
*
پریروز با یکی از دوستهام بیرون بودیم که مردی رو دیدیم که آرایش کرده بود. به سبک گوتیک... سایه مشکی و خط چشم و خط لب قرمز تیره. سیاه پوست بود و این آرایش مشکی هم خیلی خاصش کرده بود... به چشم میومد.
بهم گفت نظرت چیه. خیلی با احتیاط گفتم خب شخصاً نمیپسندم. گفت اوهوم... اما به نظرت هم نباید بکنند؟! گفتم چی میخوای بگی؟ گفت چطور ماها، دخترها، از رنگ گذاشتن روی صورتمون خوشمون میاد... از زیبایی با ترکیب رنگ و اصلاح و درمان خوشمون میاد... اما به پسرها که میرسه... چرا اونها یک کم آرایش نکنن که آخه اون قیافه هاشون یه کم بهتر شه؟! و زد زیر خنده. جدی میگفت، اما طعم طنز بهش داد که قابل فهمتر بشه. رفتم تو فکر.
جدی چرا؟! چرا باور عام شده که آرایش پسرها کار خوبی نیست؟! مردی که کلی مژه‌های بلند زیبا داره، و دو متر ابرو که گره خورده تو مژه هاش و از اونور همین ابروها تا رویش موهای سرش رفته بالا... چرا نباید ابروش رو برداره؟! چرا نباید مژه هاش رو به رخ بکشه؟! مردی که دهان زیبایی داره... چرا نباید با خط لب بیشتر به نمایش بذاردش؟! یا مردی که سینه های بزرگی داره و خوشش نمیاد... چرا مسخره اش میکنیم اگه بره و جراحیش کنه تا کوچیکش کنه؟! اما وقتی یه زن بره و عمل برعکسش رو انجام بده، سکوت که میکنیم هیچ، خیلیها تحسینش هم میکنند... اگه پول جراحیش رو شوهرش یا پدرش هم داده باشه، اون مرد رو هم بیشتر تحسین میکنیم؟! یا چرا وقتی مردی لباسهای چسبون و تنگ میپوشه بهش برچسب همجنسگرا میزنیم؟! قشنگ نیستند مگه؟! چه فرقی میکنه دختر لباس چسبون رو پوشیده باشه یا پسر؟!
یادم میاد که چه غوغایی بود وقتی لاک مشکی اومده بود... "دخترهای بد میزنند فقط!" و حالا... مُده! لاکهای تیره مشکی، سورمه‌ای، سبز تیره... و چقدر هم خوبند...
ما آدمیزادها زیادی به هم گیر میدیم...
و من هنوز آرایش برای مردها، نمیپسندم!!!
*
ماتیلدا رو دیدین؟ (یا خوندین؟ کتاب رولد دال. اگه نه ببینین! باحاله!) فکر میکنم سادومازوخیسم برای بعضی ها مثل توانایی های اونه! وقتی هماوردی برای بعضی تواناییهاشون نباشه...
داستان ماتیلدا اینجوریه که یه دختربچه خیلی باهوشه. خیلی خیلی باهوش. ولی هم از سمت خانواده هم از مدرسه، نادیده گرفته میشه. و حتی سرکوب میشه... در مورد ماتیلدا، این هوش  فشار به ذهن به صورت قدرت جادویی جا‌به‌جا کردن اجسام با نگاه خودش رو نشون میده و درواقع میزنه بالا... وقتی جایگاهش درست میشه (میره کلاس بالاتر میشینه، همراه ب کسایی که از خودش چندسالی بزرگترند...)، ذهنش شروع میکنه درگیر مسائلی میشه که متناسب سن ذهنش هستنند و نیاز ذهنیش ارضا میشه. نتیجه که او بالا زدن فشار ذهنی هم آروم میگیره و قدرت جادویی از بین میره! 
در مورد شخص خودم، الان میبینم که چرا به داشتن چندین ساب علاقه داشتم (و تنها که میشم، دارم). ذهن من نیاز به بازی داره... نیاز به challenge. و این درگیری، به مبارزه طلبی، چالش خواهی یا هرچیز دیگه ی که اسمش هست، برای من توی سادومازوخیسم اینجوری خودش رو نشون میده. نیاز دارم و داشتم که هماوردی برای ذهنم پیدا کنم... که شخصیت آدمهارو بخونم و تجزیه تحلیل کنم و باهاشون بازی کنم... وقتی یه آدم برام زیادی آسون باشه، آدم بعدی رو هم وارد بازی میکنم... بازیه... یک بازی گروهی! و این گروه اونقدر بزرگ میشد تا ذهن من ارضا شه! و تاحالا نشده که هیچکدوم همبازی ها احساس کنه کم گذاشتم... زیاده خواهی نبود و نیست... نیاز بود و هست! من دیگر آزاری هستم، عاشق بازی... ب چند همبازی...
ولی...
الان همبازی ای دارم که بعد از این همه سال، بعد از این همه همبازی، یک تنه هماورد ذهن منه! کشتی میگیریم، بازی میکنیم و پیش میریم... از لذت خسته میشیم و از خستگی لذت میبریم... دیگه چند ساب همزمان نمیخوام! نیازی ندارم! ذهنم آرام گرفته...
*
گفت هیچوقت نتونست من رو به آغوش بکشه... روابط جنسی که هیچ، هرگونه تماس فیزیکیمون رو زشت میدونست! تو جمع که دیگه بدتر... بهم میگفت «تو برام خیلی "مقدس" هستی! نمیتونم...»
گفتم: "مقدس"؟!!! مردم حتی کعبه رو هم میبوسند چون مقدسش میدونن...

نمیدونم به مملکت لعنت بفرستم؟ به فرهنگ؟ به جامعه ای که حتی درآغوش کشیدن همسران رو هم بد میدونه...

داشت اینهارو میگفت که برای نسل بعد عبرت بشه... که بگه به آغوش کشیدن و بوسیدن مهمه.. که "تماس" مهمه...
و فکر کردم بخش عظیمی از نسل امروز، سوادشون به مدد شبکه های اجتماعی و تجربه های دور و نزدیک که حس میکنند یا میبینند یا میشنوند، از یک عمر تجربه اون بیشتره...

نسل قبلیمون رو سوخته میدونم... از عمق سوخته... و در آتش خودش بر باد رفته...
خیلی غم انگیزه...

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

بیربط نوشت.

زندگی داره جالب میشه...
کنار آدمهایی که "چیز"هایی که هستند رو رد میکنند... و نمیفهند تو چرا اخمهات میره تو هم...
کنار نازنین یاری که میگه فکر نمیکنه از بی‌دی‌اس‌ام خوشش بیاد و کلی برای خودش ساب ئه... تو هم لبخند میزنی، سکوت میکنی و به آغوشش میکشی... [به خودت میگی، بذار خودش باشه... مگه نه اینکه تو همین "خود" رو دوست داری؟]
کنار آدمیزادهایی که تنهان و هم خودشون میدونن و هم دنیا، و بعد باز میگن واسه دل بی‌دی‌اس‌ام میان فیسبوک... چه کاریه سرت رو بزنی تو دیوار از دستشون؟ ولشون کن...
کنار افرادی که در پیش رویت، به آغوشت میکشند و پشت سرت... خسته‌ام از پچ‌پچ ها... بیا و توی صورتم، از خودم بپرس! جوابت با من.

شاید هم منم که بدبین شده‌ام...
فکر که میکنم... تلخ میشوم...
"ممالک‌ دیگر صدها مثل‌ من‌ دارند. یکی‌ را از دیگری‌ بالاتر قدر دادند. شما با این‌ یکی‌ چه‌ کردید و چه‌ می‌کنید با من‌، که‌ برای‌ این‌ درب‌خانه‌ بی‌آبرو ذره‌ای‌ آبرو آوردم‌."
*
باز فیسبوکم بسته شد. بی ربط. به نظرم هم عادی نیومد. اما دیگه دیگه....
*
دلم نمیاد آدم اضافه کنم به فیسبوک... میدونم باز قول میدم به خودم و باز میشکونم...
*
من همینم که هستم. من همانم که بودم.
تو بخوای یا نخوای، شمس موانا، بی‌شباهت به نگار نیست:
"آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد *** مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
...
چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جهان *** عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد *** غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود *** ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند *** سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد"
حالا توی نوعی، بنشین و بنگر به جهان گذران...
*
- "هفت شنبه های بیمار"... 
- "تو چه ديدي كه بريدي تو ز هم پاشيدي
تو چه بيهوده ز من رنجيدي
به چه جرمي چه گناهي تو منو سوزوندي
غم عالم به دلم كوبوندي

به تو نفرين دل عاشق دل زار
تو منو غرق خجالت كردي
منه آزاده ي مغرور و ببين
تو چطور بنده ي عادت كردي"
- هه! [و فکر میکنم چقدر از این نفرینها پشت سرمه...]
من بانوی نفرین شده‌ام! و بانوی معجزه... خدا با من سر سازگاری دارد... خدارا به بند کشیده ام با "خود" بودنم... دوستش دارم. دوستم دارد... نمیبینی؟
- "هرجا نگاه میکنم خونین است، مارا ز سر بریده میترسانی؟"... 
- نه که ترس باشه... اما منم که تشنه‌ام به خون... منم، من!
"نذار بهت عادت کنم. جدایی سخته گل من. یه روز تو از اینجا میری، میشکنه تنها دل من"...
- باز خوبه که میدونی میرم... بدون. لازمه که بدونی... منم از باد، منم بی ریشه... منم با گلهای دنیا... همه گلها در دست... خود بی‌ریشه...


هاها... تو اسیر منی. چه بخوای و چه نخوای... اون روزی که قدم در محفل ما گذاشتی... اون روز، با خون خودت، مرگ آرامشت رو امضا کردی...
*
و نگار... همچنان سادیست. بدون وابستگی به کسی، غیر از سه نفر.... بگرد تا بگردیم.
برای نگار، لبخند زدن و در کنارش سرد بودن ساده‌ترین کاره بعد این همه سال...
*
سه روز پیش بود که ازدواج کردم. 
دو روز پیش بود که در جاده ها فریاد کشیدم. باد در موهایم وزید.
دیروز بود که در آغوش یار، خواب مردی دیدم زیر پایم فتاده... بدنش سلاخی شده... وجودم در عطش خون...
چشم باز کردم. یارم در آغوش بود. بوسیدمش. خون را به بدنم رساند... یار من. و نه کس دیگر. از پا افتاد. زنده ام. نه بدنی سلاخی شده و نه من کسی را شلاق زده‌ام... فقط یاری، نازنینی، نفس ندارد...
نگار همانست که بود. سادیست. و علاقه‌مند به داشتن چندین ساب در آن واحد... علاقه‌مند به بازیِ رنج... و امروز اگر بازی نمیکند، خوابهایش بو میدهند...
خواب خیانت، که خیانت نیست، هست؟!
*
چند روز پیش با یه گروه از بچه ها رفته بودیم بیرون. کمپ. دوستانی که بعید میدونم از دی‌اس چیزی بدونن. از اس‌ام که دیگر هیچ... از یه جایی به بعد دیدم دوستم ساکته. خیلی ساکت. یاد گرفته‌اتم به سکوتش احترام بذارم تا هر وقت خودش دلش میخواد باهام حرف بزنه...
شب دیروقت، بالاخره حرف زد. گفت باهام تند میشی...
گفت میدونم که حتی خودت هم متوجه نمیشی اون لحظات... اما حتی جلوی دیگران باهام تند میشی... 
اضافه کرد بین اون همه زوج، فقط من و تو رو اگه کسی میدید، اثری از رابطه عاشقانه تومون نمیدید... 
گفت به نظرم، وقتی یک زوج با هم مشکل دارند، جلوی دیگران، در Public، آخرین جاییه که خشونتشون یا اخمشون یا دور بودنشون از هم رو به رخ هم میکشند... امروز اگر کسی مارو میدید، ما حتی ممکن بود در چنین وضعی به نظر برسیم. در اوج عشقمون به هم، ظاهر دوری داشتیم...
گفت باهام تند حرف میزنی...

و فکر کردم تند حرف زدن، بخشی از وجودم شده...

بهش گفتم، میدونی که نه من "عادی" ام و نه تو... کدوم دختری مثل من، با شما پسرها اون هم پای برهنه فوتبال بازی میکنه؟ (پسرها داشتن فوتبال بازی میکردن. من هم دلم میخواست. کفشم مناسب نبود. در آوردم و پای برهنه پا به پاشون بازی کردم! باد کرد و کبود شد... اما کلی چسبید! کلی هم حس پله بهم دست داد!!) 
گفت من با فوتبالت و همبازی شدنت که کار ندارم... که دوست هم دارم...
گفتم اون هم همینطوره... ما متفاوتیم... میدونم اذیت میشی... اما متفاوتیم... ببین میتونی قبولش کنی؟ 

و فکر کردم عجب بهانه بدی آوردم... پای فوتبال رو چه به قلب تحقیر شده؟
گاهی فکر میکنم خیلی عادی ام در جمع... فکر کردم دوستم خیلی باهوشه که درباره‌ام "حدسهایی زده" بود وقتی از بی‌دی‌اس‌ام براش گفتم...
انگار نیستم... دامینیشن توی خونم رفته... توی رفتارهای روزانه‌ام... که لزوماً خوب نیست که هیچ، آزاردهنده هم میشه... به طور کلی، این که تحت کنترل نباشه، آزاردهنده است....
*
تو فیسبوک نوشتم: 
"هات بودن" به سینه های بزرگ نیست... به multiple orgasm ئه!!! دخترکم، عزیزم، اول یاد بگیر بدن خودت رو بشناسی، از بدن خودت لذت ببری، بعد برو هزار تا کار بکن واسه قیافه‌ات!!!! آخه بابا اون جنیفر لوپز هم که تاقچه‌اش رو بیمه میکنه، یه چیزی داره تو تاقچه و حال اون رو میبره به خدا! قیافه که فقط نیست که! حالا حرف من دختر رو گوش نمیدی، برو از هر پسری که میخوای بپرس!!! اههههههههههههههه!!!
*
برگشتم به همون دورانی که با سابهای پسر شدیداً خشنم. تحمل خیلیهاشون رو ندارم. حتی یک لحظه.
*
نگار سادیست زندگی‌اش سرشار شده از موسیقی این روزها... اینقدر خوبه... اینقدرررر خوبه...
*
چقدر حرف نانوشته داشتم...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

Masochism Tango (The Addams Family)

عشق اگر خودآزار و دیگرآزار نباشه، پس چی باشه؟!!!

زیبا...

I ache for the touch of your lips, dear,
But much more for the touch of your whips, dear.
You can raise welts
Like nobody else,
As we dance to the masochism tango.
من تمنای لمس لبانت را دارم، عزیزم،
اما بیش از آن، لمس تازیانه‌هایت را می‌خواهم، عزیزم.
تو شلاقهایت را به اهتزاز درمی‌آوری،
بی‌همتا،
هنگامی که ما تانگوی خودآزار را میرقصیم.

Say our love be a flame, not an ember,
Say it's me that you want to dismember.
Blacken my eye,
Set fire to my tie,
As we dance to the masochism tango.
بگو که عشق ما شعله خواهد ماند و نه یک اخگر نیمسوز
بگو که این منم که میخواهی پاره پاره کنی
که چشمهانم را به سیاهی بکشانی 
که آتش بر جانم نهی 
هنگامی که ما تانگوی خودآزار را میرقصیم.

At your command
Before you here I stand,
My heart is in my hand. ecch!
It's here that I must be.
My heart entreats,
Just hear those savage beats,
And go put on your cleats
And come and trample me.
Your heart is hard as stone or mahogany,
That's why I'm in such exquisite agony.
به فرمان تو
روبه‌روی تو ایستاده‌ام،
قلب من در دستانم است. اوووق!
هرچند این جاییست که باید باشم.
قلب من به عجز می‌آید.
تا حس کند آن ضربات وحشی‌ات را
برو آن مهمیزها را به پا کن
و بیا و مرا لگدمال کن.
قلب تو مانند سنگ است یا چوب ماهون، سخت،
و این عذاب من، والا، از توست.

My soul is on fire,
It's aflame with desire,
Which is why I perspire
When we tango.
روح من در آتش است،
شعله‌ور در طلب،
که منم عرق‌ریزان،
وقتی ما تانگو میرقصیم.
You caught my nose
In your left castanet, love,
I can feel the pain yet, love,
Ev'ry time I hear drums.
And I envy the rose
That you held in your teeth, love,
With the thorns underneath, love,
Sticking into your gums.
تو مرا به زنجیر کشیده‌ای
در میان نوای سازت، عشق من
و من هنوز درد را احساس میکنم، عشق من
هربار که صطب‌آهنگ تو را میشنوم.
و من رشک میبرم به آن گل رز 
که تو درمیان دندانهایت نگاه داشته‌ای، عشق من
که با با خارهای زیرنش، عشق من،
به دهانت بوسه زده.
Your eyes cast a spell that bewitches.
The last time I needed twenty stitches
To sew up the gash
That you made with your lash,
As we danced to the masochism tango.
چشمان تو جادو و سحر میکنند.
که آخرین بار مرهم ها نیاز داشتم،
برای آرام کردن رد زخم،
که تو با مژگانت بر صورتم نهادی،
هنگامی که ما تانگوی خودآزار را میرقصیم.

Bash in my brain,
And make me scream with pain,
Then kick me once again,
And say we'll never part.
I know too well
I'm underneath your spell,
So, darling, if you smell
Something burning, it's my heart.
Excuse me!
ذهن من گنگ شده است،
و با درد نعره میزند،
پس مرا بار دیگر ضربه بزن،
و بگو هیچگاه جدا نخواهیم شد.
من خیلی خوب میدانم،
من خیلی خوب میشناسم آن جادوی تو را،
پس عزیز من اگر حس کردی که شامه‌ات آزرده شد،
آن بوی سوختن قلب من است،
عذرم را بپذیر.

Take your cigarette from its holder,
And burn your initials in my shoulder.
Fracture my spine,
And swear that you're mine,
As we dance to the masochism tango.
سیگارت را از جاسیگاری بردار،
و اصولت را بر شانه‌های من بسوزان،
مهره‌های پشت من را از هم بپاش،
و سوگند بخور که برای منی،
هنگامی که ما تانگوی خودآزار را میرقصیم.



*ترجمه لعت به لغت نبود... ترجمه از خودم. 

و چون حرف از سوزاندن و سیگار شد... این ترانه رو هم اضافه میکنم:


۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

تو! خود من!

دیالوگ:
- نگار یه چیزی می خوام بگم که زیاد به من مربوط نیست ها... ولی اگه اون طرفت همچین حسهایی [مربوط به بی‌دی‌اس‌ام] رو نداره، نامردی نیست بیدارش کنی؟

جواب کوتاه:
- نه!

جواب بلند:
- روش کار نمی کنم. به قول "طرفـ"ـم، من کسی رو manipulate نمی کنم.
اما این معنیش هم این نیست که قراره دورو باشم. یا به عبارتی صادق نباشم. بی‌دی‌اس‌ام توی ذات منه. تو گوشت و پوست و استخون و مهمتر از همه، تو روحمه... من بخوام یا نخوام، روحیه غالب و دیگرآزار دارم... نیاز به لوس شدن و پرستیده شدن دارم. از وابسته کردن دیگران به خودم و بعدش آزار دادنشون لذت میبرم... این تو ارتباطهای شخصی‌ام از همون لحظه اول تابلوئه... و طرف من هم میفهمه... یعنی هرکسی که تاحالا باهاش رابطه درست کرده‌ام این رو می فهمه... میگم که، دوروئی ندارم.
حالا در چنین موقعیتی، وقت شروع یه رابطه، دوتا انتخاب دارم: یک. خودم رو تغییر بدم، به عبارتی خودم رو سرکوب کنم. چیزی که همیشه دیگران رو ازش منع کردم... بدیش اینه که یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه شدنیه... اما این حس چه بخوام و چه بخوام در طولانی مدت سرکوب شدنی نیست! آخرش یه جا بالا می زنه... پرخاشگری، شلختگی، بی تحملی و بی صبری... و در ابعاد فیزیکی، ارضای ناقص جنسی... و اینها کمشه که دارم ذکر می کنم. من می دونم چیه که داره آزارم می ده و مدام سعی می کنم بخشی از وجودم رو نادیده بگیرم و اون هم میفهمه که یه جای کار ایراد داره، اما نمی فهمه کجا... و اگه شانس بیارم و این رابطه طولانی مدت بشه و وسطش از هم نپاشه، حداقلش اینه که یک تعلیق همیشگی و آزاردهنده همراه هر دو نفر خواهد بود...
دو. اینکه راستش رو بگم. کلاً راستگویی رو می پسندم! بله. سخته. خیلی هم سخته! کیه که ندونه؟!!! اما عمیقاً اعتقاد دارم که الزامیه. حالا نمیگم همون اول کار برم صاف تو صورت طرفم بگم «می دونی یا نه؟ می خوام با شلاق سیاهت کنم!!!!!» اما باید با سیاست و آروم آروم و خیلی خیلی منطقی طرفم با من، و با همه من، با تمام ابعاد وجودی من آشنا بشه! در مورد خاص من، حتی اینقدر تحمل نداشتم که نگم چیزی هست که ازش پنهانه!!! بهش گفتم چیزی هست که برام مهمه. خیلی مهم. اما وقت بده که به وقتش بهت بگم... شاید حتی هیچوقت بهت نگم...
اما تو همین مدت کوتاهی که با هم بودیم، عمیقاً من رو لوس می کنه و لذتم رو درک می کنه و از این لذت بیشتر لذت میبره... تو پست قبلی هم گفتم. مردم مریض که نیستن که! وقتی ببینن دارن با کوچکترین چیزها، بهت لذت میدن و تو هم قدرش رو خوب میدونی، مگه آزار دارند که بیشتر مایه نذارن؟؟ و اینها هم اولین قدمهای یه رابطه اس‌ام ئه از دید من: از اینکه کارهای خونه رو کلی کمکم می کنه (تر و تمیز کردن خونه، ظرف شستن، غذا پختن، خرید کردن و غیره) بگیر تا ماساژ و در آغوش کشیدنهای گاه به گاه و "پرستش" همیشگی...
و اینکه باید طوری قدم برداشت که طرفت فکر کنه خودش داره قدمهارو انتخاب می کنه...

یه مثال دیگه:
من همیشه گشنه ام!!! کم می خورم، اما ورد زبونم همیشه اینه که گشنمه. یه شب دوست مورد نظر رو گاز گرفتم!!! در راستای اینکه گشنمه و اینها، گاز گرفتمش! خیلی ملایم، که قدم اول بود... چشمهاش گرد شد. انتظارش رو نداشت مسلماً. دو سه روز بعد، باز بحث گشنگی من بود و بحث به اینجا کشید که یعنی می‌خوای گاز بگیری؟ ناز کردم اینبار (شیطنت زنانه! >:) ) «نـــــه! حیفی!» شبش خودش ازم خواست که گاز بگیرمش! کمی محکمتر، اما باز هم نرم اقدام کردم، اما فکر می کنم گاز گرفتن بخشی از رابطه ما شده باشه و به تدریج بتونم شدت گاز گرفتن رو هم زیاد کنم. هم اون براش جالبه و هم من "نیاز" دارم... نیازی که خیلی طبیعی برطرف میشه... چرا نشه؟!
موازی این ماجرا علاقه‌ام به چنگ گرفتن و ناخن رو تو پوست فرو کردن رو هم نشونش دادم... دوست مشترک و نزدیکی داریم که سنگین سیگار میکشه. شرطیشون کردم که وقتی جلوی من بکشه، آنچنان چنگ میگیرم که جاش حداقل تا سه هفته بدجور زخمه... الان بازوهای این رفیق شفیق تیکه تیکه زخمه!!! دوست پسر من هم که خنگ نیست که! هم علاقه‌ام رو میفهمه/میبینه، هم حس حسادت مردانه‌اش روزی روزگاری گل می کنه (امیدوارم) تا بتونم این محبت رو سر خودش خالی کنم...!

همه اینها به کنار، دوستش دارم!
بی‌دی‌اس‌ام باشه یا نباشه، دوستش دارم!
مهم اینه که هردومون هر روز بیشتر از دیروز برای پایدار موندن این رابطه تلاش کنیم! از دید من بزرگترین دلیل برای ایجاد رابطه دونفره، برقراری آرامش برای طرفینه. روحی، ذهنی، جسمی. و چه آرامشی از این بالاتر که تو، خودت باشی و با همه خودت بودن، درک بشی؟ و چه لذتی بالاتر که برای چنین کسی، از دل مایه بذاری؟ حتی اگه سادیست باشی؟

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

جرقه‌هایی از زندگی واقعی...

آموزش دادن کار آسونی نیست. بخصوص وقتی تو رابطه‌ای باشی که طرفت ندونه اس‌ام چیه مثلاً!
یکی از آموزشهای مقدماتی و صد البته لذتبخش اینه که یاد بدی ماساژت بدن!!! کامل. با استفاده از تمامی قابلیتهای دستها، انگشتها، لبها و زبان.

ولی باید یادت باشه که حتی تو چیزی به این سادگی غرور طرفت رو نشکنی. اس‌ام، اگه به شکوندن غرور هم منجر بشه، تو مرحله آموزش نباید باشه! منظورم اینه که تو به عنوان یه سادیست اگه قراره غرور کسی رو هم در حین یک رابطه سادومازوخیسم بشکونی،باید با یک آگاهی واقعی و دوجانبه همراه باشه. نه اینکه نقطه ضعفهای طرفت، یا بلد نبودنهای طرفت رو تو سرش بزنی و اعتماد به نفسش رو ازش بگیری... چیزی که مستحقش نیست...
خلاصه که حس نکنه داری تو سرش می زنی که بلد نیست. و به نوعی انگیزه‌اش رو از تلاش مضاعف از بین ببری.... برعکس باید لذت بردنت رو عمیقاً نشونش بدی که بیشتر و بیشتر و بیشتر برای تو تلاش کنه... برای شاد کردنت، برای به اوج رسوندنت در هر زمینه ای که از دستش برمی‌آد تلاش کنه... 
باید لذت بردنت رو نشونش بدی... 
و یکی از ساده ترین و مؤثرترین این راه مثلاً در زمینه خاص ماساژ اینه که خودت یه ماساژ اساسی طرفت رو بدی! و در فواصل نامنظم (که بهشون عادت نکنه و همیشه تازه و غیرقابل پیشبینی باشی)، برای یادآوری بهش این ماساژهای ناگهانی رو تکرار کنی... (بله! میسترس هم ماساژ می ده! تو اگه خودت بلد نباشی چیکار کنی، چه جوری می خوای انتظار یه خوبش رو از طرفت داشته باشی؟ و در کنارش، این می تونه یکی از شیوه هایی باشه که معبود بودنت رو به رخش بکشی... توانایی هات رو که از سرانگشتهات می ریزه...) 
خلاصه که معجزه می کنه. طرفت آنقدر مدهوش انگشتهای تو می شه که دفعات بعد سعی می کنه تک تک اون حرکات رو به یاد بسپاره و کم کمش برات تکرار کنه... 

خلاصه که این هم از درس ماساژ 101!!!

مسلمه که اینقدر که مکانیکی توضیح می دم نخواهد بود... یک رابطه است، و رابطه بی محبت نمی شه... اون محبتی که تو به پای یارت صرف می کنی و اون عشقی که اون به پای تو میریزه... تعادلی می سازه که شما دوتارو با هم به اوج میرسونه... اکه من اینجوری توضیح می دم، در حد همون الفبای جزئیاتیه که رابطه رو خیلی قویتر می کنه، اگه آدم در جریانشون باشه...

منظور عرضم اینه که تشکر کنید که دارم جزئیات یک رابطه مشترک (که به نظرم حداقل معیارهای سلامت نسبی رو هم داره) رو در اختیارتون می ذارم!!! اینجوری ها! :))

پینوشت: 
یکی از سختترین فعالیتهای زندگیم، اینه که به عزیزی که چیزی از اس‌ام نمی دونه، بگم از دادن اورال سکس متنفرم، درحالی که عاشق دریافتشم و انتظارش رو هم دارم!!! یعنی پررووووو! :)) 
و خب، این هم بخشی از آموزش حساب می کنم و وظیفه دارم که همون اول کار بگم دیگه! سخته خووو!


۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

غوغا کنم تا مبارک باشد این عید...

چی می‌بینید در این شعر؟ غیر از سادومازوخیسم ناب؟ و البته زیبا؟
هدیه نوروزی نگار به شما، شعر (نامه) زیبای سیمین بهبهانی و جواب ابراهیم صهبا به او...

"یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش دهم
هجرش دهم ، زجرش دهم، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، ازغصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگندها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم"

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی

"یارت شوم، یارت شوم، هر چند آزارم کنی
نازت کشم نازت کشم، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود، ور بازخوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم، هر عشوه در کارم کنی
من طایر پربسته ام، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی، روز دگر جانم دهی
کامم دهی کامم دهی  الطاف بسیارم کنی"

جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا

"گفتی شفا بخشم ترا، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای، ترسم که بیدارت کنم"

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی

"دیگر اگر عریان شوی، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلطان شوی، دیگر نمی خواهم ترا
گر باز هم یارم شوی، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی، دیگر نمی خواهم ترا
گر محرم رازم شوی، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی، دیگر نمی خواهم ترا
گر بازگردی از خطا، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بیوفا، دیگر نمی خواهم ترا"

البته در مقیاس بی‌دی‌اس‌ام که حساب کنی، این جواب آخر زده تو خاکی...
به غووووووغا می کشم زندگی را. باشد که شاد باشیم. با خود واقعی خودمان...

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

یک عاشقانه آرام... مواج... وحشی


فوووووووووووق العاده است این آهنگ: Love Story 

LOVE STORY by MIGRAIN
"Sunglasses
Cherry lipstick style
Perfumes and roses
A smell that stays a while

First glances
And she takes your breath away
Soon you find out
You're in love with this girl

Sparkly diamonds
Every time she smiles
Colors of rainbow
In her magical eyes

She makes you walk all her lines
Makes you talk all she winds
Makes you tick, tack, stop
Shes got the devil inside
But you're in love with this girl

She starts dancing
And she shines just like a star
All her motions
Makes you feel alive
She moves tender
You just stand and stare
She makes you wonder
If you're in love with this girl

She gives you feelings
that all makes you doubt
you can't leave her
she turned you inside out

and she's still there when she leaves
It's more confusing than it seems
She's in your mind in your dreams
Gives your thoughts romantic themes

Makes you dizzy
Makes you fall
Makes you feel short when you're tall
Makes you tick, tack, stop
She's got the devil inside
But you're in love with this girl"

ترجمه‌اش از خودمه... لغت به لغت نیست و فقط حسم رو منتقل کردم...

داستان عشق

"عینک آفتابی...
ماتیک با طعم گیلاس...
عطرش و گلهای رز
بویی که می‌ماند

نگاه‌های اول...
و نفسی که او از تو می‌رباید
به‌زودی خواهی فهمید...
تو عاشق این دختر شده‌ای

الماسهایند که می‌درخشند
هربار که لبانش به لبخند باز می‌شود
رنگهای رنگین‌کمانند
که در چشمهای جادوئی او مواجند

تو راهی می روی که او برایت گسترده است
سخنی می گویی که او برایت خواسته است
تو به ساز او می‌رقصی
او شیطانی درخود دارد
اما تو عاشق این دختر شده‌ای

او شروع می‌کند به رقص
و چون ستاره‌ای می‌درخشد
و هر حرکتش
به تو زندگی می‌بخشد
او آرام می‌خرامد
و تو فقط ایستاده و خیره شده‌ای
و می‌اندیشی که
آیا تو عاشق این دختر شده ای؟

او تو را آنچان مدهوش کرده
که شک داری
بتوانی جدایی از او را تاب بیاوری
او تو را از خود بیخود کرده است

و او هنوز آنجاست وقتی ترکت می کند
وادی حیرت است این دنیا
او هنوز در ذهن تو، در رؤیای توست
و به اندیشه‌هایت رگه‌های عاشقانه می‌پاشد

و او تورا مجنون خود می‌کند
تو را به سقوط سوق می‌دهد
تو را به فرش می‌کشاند از عرشت
به ساز خود می‌رقصاندت
او شیطانی درخود دارد
اما تو عاشق این دختر شده‌ای"

یعنی خوووووبه... مجنون کردن... مدهوش کردن... به وادی حیرت کشاندن رو دوست دارم... با چشم و با بو و با خرامیدن... مهمتر از همه... با انتظار...
پینوشت: این یادداشتهای آخرم زیادی عاشقانه شده اند. معنی‌اش زیادی عاشقانه شدن خودم نیست... من و زندگی‌ام، هردو لااقل از دید خودم، همونی هستند که بودند... فقط تو این دنیای وحشی که روز به روز انسانیت آدمها به وحشیگری متمایل می شه... دوست دارم همچنان حرف متفاوت بزنم. اگر روزی روزگاری بی‌دی‌اس‌ام به تنهایی متفاوت بود، امروز عشق و دوست داشتن به نظر متفاوت می‌آد...  و کی گفته که بی‌دی‌اس‌ام از عشق جداست؟ به تور کشیدن و مهمتر از اون، نگه داشتن برده در تور، با یک نگاه، دو کلمه حرف، یک لبخند، عین محبت، عین بی‌دی‌اس‌ام ئه...

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

سرشار از عشق... سرشار از محبت...


دلم عطش خون داره... دلم گاز زدن می خواد! دندونهام سست می شن تا وقتی نتونم گوشت و پوست بدرم...
دندونهام درد می کنند برای گاز گرفتن... دندونهام رو می شورم هر روز و به برق سفیدیشون لای لبهای قرمزم می خندم... که می دونم شبهایی پیش می آد که بالاخره ازشون استفاده می کنم... نه اونجور که هست، اونجور که باید!

ناخونهام رو بلند می کنم... لاک نمی زنم! خون پوست تو، به سرانگشت من لاک می زنه... وقتی تک تک ناخونهام رو حس می کنی روی پوستت... وقتی زخم می شه و باز تمنا داری... وقتی قهقهه می زنم و مجنون می شی...

بهم گفت اشباع نمی شی از محبت؟
نه نمی شم! دوست دارم پرستیده بشم! دوست دارم هرکی، هرجا دوستم داشته باشه! حسرت داشتنم رو بخوره و با یه قلب سنگی مواجه باشه و همچنان نتونه دوستم نداشته باشه! نتونه عاشقم نباشه! من خودم رو می پرستم، می خوام که دیگران هم بپرستندم! چرا نشه؟ چرا وقتی می تونم، نداشته باشم؟ چرا وقتی لایقشم، نگاه‌هارو روی خودم قفل نکنم؟
نگاه هایی که متعلق به منه! قلبهایی که متعلق به منه... چشم و دست و پوستی که مال منه... از اموال منه... 
اموالی که در ازای داشتنشون، نه چیزی پرداخت کرده‌ام و نه خواهم کرد...

از به دست گرفتن قلاده لذت می برم! قلاده یه تیکه فلز نیست! یه تیکه زنجیر نیست... قلاده اون نگاه منه که تورو روی من میخکوب می کنه... که درد می کشی از من، که زجر می کشی از کلماتم، که هشیاری ات رو از دست می دی... که من برات یه کابوسم... یه کابوس که زندگی ات رو می دی، جونت رو می دی تا داشته باشیش!

فکر می کنی قلب من اشباع می شه؟ که من قبلم رو تقسیم می کنم؟ که اینجا فقط جای یک نفره؟ اشتباه می کنی... از بنیان اشتباه می کنی... قلب من مهمانخانه نیست که پر بشه... حوض آب نیست که حتی اگه بزرگ هم باشه، نوشیده بشه و تموم بشه... قلب من یه رودخونه شفافه... زیباست، پرابهته، عمیقه، ترسناکه، سرعت تند و کشنده ای داره... اما کف رود رو می‌بینی...؟ چیزی برق می‌زنه...
این رود که عاشقش شدی، که میگی (و مطمئن نیستی) براش جون می دی... جریان داره و هرکسی می تونه بیاد توش و بره... اما سرده! دور مچ پای هرکسی که توش می‌آد می پیچه، می لرزونتش... اما رهاش می ذاره... سرد می مونه! تا ابد... همین رود زندگی من اما، اونقدر شفافه که گنجش رو توی عمق خودش نشون بده... به همه، به هرکی که رد می شه... اما رهگذر کجا توانایی دسترسی بهش رو داره؟
فقط یک نفر... شاید یک نفر... سرمارو به جون می خره... با ضربه های رود تکه تکه می شه... نفسش بند می آد و جون می ده... شاید به خاطر خودش شروع کرد، برای گنجی که برای خودش می خواست... اما نگاه کن امروز به خودت... چی داری از خودت؟ جدا از من؟ برای خودت... تو جذب من شدی، تو "من" شدی... تو در من مُردی...
نگاه کن به رودخانه.... رودخانه‌ای که تا ابد احاطه ات می کنه... نفست رو گرفته... که همه دوستش دارند، که همه عاشقشند... که همه گنجش رو می خواهند... که نمی دونند گنجش، گنج این رودخانه، تویی! تو که ازت فقط یه قلب فقط مونده... قلبی که گریه می کنه! نه از درد، که از ذوق... که از شوق....
من گنجی دارم... گنجی محبوس در من، درون من... اونقدر داغه، که برای همیشه سرد خواهم ماند...

همچنان گاز می گیرم، چنگ می زنم، خون می نوشم... گنج من جایش امن است... باشد که دنیا حسودی کند...
و من همچنان دور هر مچ پایی می چرخم و می گردم و می لرزانمش...

و تو... "تو"... حتی نمی تونی به من نگاه کنی! اشک بریز... نگاه کن! اشک بریز و جان بده... برای "من"... جان بده...
و تمنا کن تا بگیرم جانت را... که نه که بی ارزش باشد... نه... ارزشمندترین دنیاست...

آهای دنیا! عاشقم بمان! که ارزشش رو دارم...

...
I've never seen so many men ask you if you wanted to dance,
...
The lady in red is dancing with me, cheek to cheek,
There's nobody here, it's just you and me,
It's where I want to be,
But I hardly know this beauty by my side,
........

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

تولدم...

دو جور بردگی داریم... یکی که یا از درد یا از تسلیم کردن خودش به پارتنرش خوشش می آد و یکی هم کسی که نه به هر کسی، اما به یکی، و به این یه نفر همه چی، قلب و روح و جسمش رو می بازه... می ده... تقدیم می کنه... 
کم داریم، یا حداقل کم دیدم کسی که هر دو نوع با هم باشه...

تولدمه... و زندگی یکی از این نوادر روزگار رو به من هدیه داده... شاید هدیه تولد، شاید هدیه برای لبخند زدن حداقل دوتا آدمیزاد! امیدوارم تولدهای زیادی بیان و برن و من مثل الان موش کوچولوم رو نه فقط تو دستهام، بلکه تو قلبم زندونی کرده باشم... همیشه همراهم باشه...

خوشحالم.

پینوشت: همچنان از تعدد ساب/برده لذت می برم >:) (کرم هم همچنان از خود درخته! >:) )

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

جائزالخطا

دوجور آدم هست. یکیش آدمهایی هستن که از درون "بزرگ" ئند...
آدمی که "بزرگ" ئه، مثل همون درختیه که هر چه بارش بیشتره، افتاده تره. "من" به ندرت تو زبونش می گرده... آدم چه "بزرگ" و چه غیر اون، اشتباه می کنن. بزرگی اینه که آدم خودش رو با اشتباهاتش قبول کنه. انها رو بپذیره و در صورت لزوم معذرت خواهی کنه و سعی کنه تأثیرات اشتباهش رو جبران کنه یا خودش رو عوض کنه. آدمی که بزرگه، به صرف دامیننت بودن یا مغرور بودن، سعی نمی کنه اشتباهاتش رو انکار کنه یا شاید حتی بدتر، پنهان کنه! بعدش هم شاکی شه که چرا شخصیتش پیش بقیه خورد شده یا آدمها قصد می کنند اشتباهاتش رو، عیان کنند یا زیرآب بزنند یا هرچی! آدمها پشت سر آدمها حرف می زنند. شایعه می سازند و غلو می کنند... آدمها بخوای یا نخوای، پچ‌پچ می کنند و از کاه، کوه می‌سازند آدمها خشن و بی منطق قضاوت می کنند... و نظر من رو می خوای؟ حق دارند! آدمها اشتباه رو یادشون می مونه و معمولاً وزنه رو سمت اشتباه ها، بخصص اشتباه هایی که ! می خوای ناراحت شی و دلمرده؟ بشو! یه حقیقته که بودنش انصاف تره تا نبودنش...
اگه از همون اول از خودت بت نسازی، شکسته هم نمی شی! بذار اگه قراره بتی ساخته بشه، دیگران بسازند... اما تو، خودت، هیچ وقت باورش نکن... از اون روی که باورت بشه، خودت با دست خودت، خودت رو شکستی! 
یادم افتاد به یه شعر شهرضایی که می گفت: "اگه می خوای حَجیه نشی، بپا حج‌آقات نکنن!" (حجیه یه چیزی تو مایه های مردک خودمونه!) کل بحث منم همینه! تو خودت، شأن خودت رو نگه دار، بقیه هم مجبور می شن که نگه دارن!
فروتنی خوب چیزیه! بخصوص برای یه فرد غالب... باور کن! با خودت روراست باش و قبول کن کسی داره این حرف رو می زنه که ازت چند پیرهن بیشتر پاره کرده... به فرض که حتی نکرده! مگه حرف راست رو فقط با تجربه‌ترها، یا باسوادها می زنند؟
  • من-من نکن! بذار بقیه "ایشان" از دهنشون نیفته! ایشانی که دیگران بسازند، از منی که خودت برای خودت بسازی خیلی خیلی پایدارتره...
  • ارزش کارهات رو به رخ نکنش! بذار بقیه از کارهات استفاده کنند، خودت رُخ بقیه خواهی شد! ؟(نه اینکه اگه روزی روزگاری پات لغزید، ملت بخواد پیرهن عثمانش کنند!) اگه به رخ بکشی، ملت می شنوند و زد می شن. اگه هیچی نگی، بقیه می گن و رد هم نمی شن! کمیت رو هم حساب کنی، تعداد بیشتری درباره ات می گند و می شنوند... زبون یه دهن بگیر!!!
  • صبر داشته باش... صبر! اینکه خودت رو بخوای جا بندازی، کار یه شب و دو روز نیست. گفتم که! آدمها حرف زیاد می زنن! بذار بزنن و تو ثابتقدم کار خودت رو بکن... فعل تو، حرف اونهارو از بین می بره! 
  • با خودت و بقیه روراست باش. دروغ نگو! نپیچون! یا هرچیز دیگه ای که می دونم تو جامعه ما رسمه، اما سم مهلکه برای اون "بزرگی" که تو دنبالشی... (زیاد شنیدم که طرف سرجمع دوروزه با اس‌ام آشنا شده، اومده می گه من چند ساله فلان! برادر من، خواهر من، دروغ گفتن اون هم سر موضوع احمقانه اینطوری، سنگین‌ترین ضربه‌ایه که به خودت می تونی بزنی...) گه سه ماهه آشنا شدی، سه ماه رو شش ماه نکن، نه ماه رو هم دو سال نکن... می گم که با خودت و بقیه روراست باش...
  • بی مرجع حرف نزن! اینکه با مرجع حرف بزنی، بی سوادی تورو نمی رسونه! بلکه نشون می ده که اهل مطالعه ای! نشون می ده که روراستی و وقتی هم حرفی می زنی که از خودته، راحت تر قبول می شه. بی مرجع حرف زدن، همون دزدیه... اینجا و اونجا به قدیمی ترها، به با تجربه‌تر ها، ارجاع بده! چیزی از بزرگیت کم نمی شه که هیچ، وسعت روحت رو می رسونه! نگو فلانی که دیگه اصلاً یادم نیست! به فرض که داری راست می گی، نذار فراموشی رو غالب بشه... اگه تو امروز کسی رو فراموش کنی، مردم فردا به چشم بر هم زدنی، فراموشت می کنند...
  • بذار نقدت کنن! جبهه نگیر! قبولش کن! حداقل گوش شنوا داشته باش! حتی بذار همه بشنون یا ببینن! نقد رو مخفی نکن! یا با منطق ردش کن، یا بذارش به عهده جامعه که قضاوت کنه! اگه پس بزنی، یا مخفی کنی، یا مظلوم بازی در بیاری یا هیاهو کنی، حافظه تاریخی مردم، می ذاره به حساب این که اشتباه کردی! حتی اگه نکرده باشی! نگو مردم بدی داریم! این عین عدالت اجتماعیه! تو اشتباه می کنی در قبال دیگری و اشتباهت به نظر خودت کوچیک می آد، مردم هم اشتباه می کنند و کوچیک حسابش می کنند! این به اون در!
  • بخصوص اگه می خوای دامیننت باشی، اشتباه هات رو کوچیک نگیر! هر اشتباهی، کوچکترین اشتباهی، می تونه خیلی بزرگ باشه و موندگار! از اشتباه زیاده‌روی در کتک زدن یا جای نادرست کتک زدن فقط حرف نمی زنم. از هر اشتباهی در هر زمینه ای می گم! باز هم می گم، اشتباه هات رو قبول کن.  اونها رو بپذیر و در صورت لزوم معذرت خواهی کن و سعی کن تأثیرات اشتباهش رو جبران کنی یا خودت رو عوض کن. پیشنهاد من اینه که خودت اشتباهات رو داد بزنی تا بذاری بقیه درباره‌اش پچ‌پچ و یک  کلاغ، چهل کلاغ کنند...
  • دیگه زیرآب زدن و این حرفها رو هم که نمی دونم باید اشاره کنم یا نه... خاله زنک نباش! وارد بازی نشو! اون روزی که وارد بازی اونی که "بزرگ" نیست بشی، خودت اجازه دادی که با مخ بیای رو زمین!

با خود شما هستم دوستِ من! "بزرگ" بودن از دامیننت بود جدا که نیست، گره هم خورده! روش فکر کن! 

دامیننت بودن، فرد غالب رابطه بودن، فرد غالب جامعه بودن، سخته! خیلی هم سخته! زمان بذار و خودت با دست خودت، خودت رو تخریب نکن...
قوی شروع کردن یه چیزه، قوی موندن یه چیز دیگه... به خودت ارزش بده! اونهایی که باید قدرش رو بدونن، خواهند دونست!
آدمها احمق نیستن! فرق می ذارن بین بزرگی و نقاب بزرگی! بذار برات بزرگی بمونه، نه یه نقاب دروغین...