۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

خوددرگیری

دچار خوددرگیری شدم!

تاجایی که من دیدم، دخترهای ایرانی و پسرهای سیاه، جاذبه های متقابل برای هم دارند. من تاحالا تجربه نداشتم. اما همیشه برام جذاب بوده. خلاصه گوشه نگاهی داشتم دیگه... مشکلم اینه که ارتباط زبانی خیلی خیلی واسم مهمه و از لهجه این جماعت در مجموع "هیچی" سر در نمی آرم! منم که مغرور، بیشتر از دوبار نمی گم "هان؟ چی گفتی؟"! که خوب هم نیست! بدتر از اون، وقتیه که درگیر مهمونی ها و جمع ها بشم... عمراً صدام در نمی آد که تند و تند چی می گن!؟! یه جورایی انگار به یه زبون دیگه حرف می زنن که هرچی هست، انگلیسی نیست...
بگذریم.
موضوع الان اینه که یه درخواست جلومه که از طرف یه پسر سیاهه... همه چی تا اینجای کار به نظر باحال می آد... و دقیقاً همینجاست که خوددرگیری شروع می شه: اگه برم جلو و مشکل ارتباطی پیدا کنم، تا مدت ها از خودم شاکی خواهم بود، می ره رو اعصابم... خلاصه که دنیارو جهنم می کنم واسه خودم (و مسلماً دور و بری هام) اگر بی خیال شم، هم همیشه باز از خودم شاکی خواهم بود که جا زدی، نرفتی جلو، کم آوردی... آخه آدم که چیزیو که امتحان نکرده، الکی از روی اگه و شاید، پس نمی زنه که... اما باز می گم به ریسکش می ارزه...؟

بله... اینجوریهاست که میسترس ها هم خوددرگیری های خودشونو دارند، با خودشون دعوا می کنند، حتی کار به بزن بزن می رسه و آخرش هم نتیجه نمی گیرند معمولاً :))

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

دو سکۀ یک رو!!!

پریشب توی مترو، بعد از مدتها یک صحنه زیبا دیدم...
نمی دونم چندتا از شما عادت من را دارید: توی مترو مردم را برانداز کنید، حرکتهاشان، عکس العمل هاشان، با خودشان فکر کردن هایشان... صورتها و دست ها و پاها که ناخودآگاه تکان می خورند، که خود درونشان را هر از گاهی منعکس می کنند...

شاید کسی می دید، چیز خاصی نمی فهمید، توجه نمی کرد... اما من اونقدر داشتم لذت می بردم که نزدیک بود ایستگاه خودم رو رد کنم...

یک دختر و پسر بودند. نشسته بودند روی صندلی های رو به روی من. دخترک دست راستش دور گردن پسر بود. پسر دستهایش و انگشت هایش گره خورده در هم، آویزون. سرش پایین. دختر توی گوشش حرف می زد، پسر با حرکت سر تأیید یا رد می کرد. دختر با انگشتهایش سر پسر را اداره می کرد. با نوک انگشت سر او را می چرخواند، تکان می داد، هدایت می کرد... آخر سر سرش را از گوش کشید و آرام به عقب هل داد، سر خودش را گذاشت روی شانه اش و خوابید!!! همین! و خوب شد که خوابید که من ایستگاهم را از دست ندهم! آ! یک  چیز دیگه این که تا دختر خوابید، پسر جرئت کرد و چشمهایش را که به زمین دوخته بود، دزدکی آورد بالا، سریع نگاهی به دور و بر کرد و دوباره انداخت سریع پایین... 

همین! یک صحنه کوتاه ولی خیلی طبیعی از کنترل و قدرت توی رابطه دونفره. نمی دونم حتی چیزی خودشون از مثلاً بی.دی.اس.ام می دانند یا نه. اما شدیداً داشتند زندگی اش می کردند... با نک انگشتهاشون تجربه اش می کردند...

***

امروز بعد از خوندن بلاگ مسترایکس، به این فکر می کردم که هرچند سکس دومینیشن (دامینیشن، هرچی... این کلمه های انگلیسی مرا می کشند!)، می تونه بخش مهم (اما نه غیرقابل حذف) از بی.دی.اس.ام باشه، اما واقعاً چند درصد از کسایی که در جامعه ایرانی ادعای آشنایی با این مفاهیم را دارند، از دیدن این صحنه که من دیدم، لذت می برند؟

قدرت جذاب است. تحت مالکیت داشتن جذاب است... و مهمتر از همه این که بستگی به داشتن یا نداشتن رابطه جنسی ندارد.