۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

سرشار از عشق... سرشار از محبت...


دلم عطش خون داره... دلم گاز زدن می خواد! دندونهام سست می شن تا وقتی نتونم گوشت و پوست بدرم...
دندونهام درد می کنند برای گاز گرفتن... دندونهام رو می شورم هر روز و به برق سفیدیشون لای لبهای قرمزم می خندم... که می دونم شبهایی پیش می آد که بالاخره ازشون استفاده می کنم... نه اونجور که هست، اونجور که باید!

ناخونهام رو بلند می کنم... لاک نمی زنم! خون پوست تو، به سرانگشت من لاک می زنه... وقتی تک تک ناخونهام رو حس می کنی روی پوستت... وقتی زخم می شه و باز تمنا داری... وقتی قهقهه می زنم و مجنون می شی...

بهم گفت اشباع نمی شی از محبت؟
نه نمی شم! دوست دارم پرستیده بشم! دوست دارم هرکی، هرجا دوستم داشته باشه! حسرت داشتنم رو بخوره و با یه قلب سنگی مواجه باشه و همچنان نتونه دوستم نداشته باشه! نتونه عاشقم نباشه! من خودم رو می پرستم، می خوام که دیگران هم بپرستندم! چرا نشه؟ چرا وقتی می تونم، نداشته باشم؟ چرا وقتی لایقشم، نگاه‌هارو روی خودم قفل نکنم؟
نگاه هایی که متعلق به منه! قلبهایی که متعلق به منه... چشم و دست و پوستی که مال منه... از اموال منه... 
اموالی که در ازای داشتنشون، نه چیزی پرداخت کرده‌ام و نه خواهم کرد...

از به دست گرفتن قلاده لذت می برم! قلاده یه تیکه فلز نیست! یه تیکه زنجیر نیست... قلاده اون نگاه منه که تورو روی من میخکوب می کنه... که درد می کشی از من، که زجر می کشی از کلماتم، که هشیاری ات رو از دست می دی... که من برات یه کابوسم... یه کابوس که زندگی ات رو می دی، جونت رو می دی تا داشته باشیش!

فکر می کنی قلب من اشباع می شه؟ که من قبلم رو تقسیم می کنم؟ که اینجا فقط جای یک نفره؟ اشتباه می کنی... از بنیان اشتباه می کنی... قلب من مهمانخانه نیست که پر بشه... حوض آب نیست که حتی اگه بزرگ هم باشه، نوشیده بشه و تموم بشه... قلب من یه رودخونه شفافه... زیباست، پرابهته، عمیقه، ترسناکه، سرعت تند و کشنده ای داره... اما کف رود رو می‌بینی...؟ چیزی برق می‌زنه...
این رود که عاشقش شدی، که میگی (و مطمئن نیستی) براش جون می دی... جریان داره و هرکسی می تونه بیاد توش و بره... اما سرده! دور مچ پای هرکسی که توش می‌آد می پیچه، می لرزونتش... اما رهاش می ذاره... سرد می مونه! تا ابد... همین رود زندگی من اما، اونقدر شفافه که گنجش رو توی عمق خودش نشون بده... به همه، به هرکی که رد می شه... اما رهگذر کجا توانایی دسترسی بهش رو داره؟
فقط یک نفر... شاید یک نفر... سرمارو به جون می خره... با ضربه های رود تکه تکه می شه... نفسش بند می آد و جون می ده... شاید به خاطر خودش شروع کرد، برای گنجی که برای خودش می خواست... اما نگاه کن امروز به خودت... چی داری از خودت؟ جدا از من؟ برای خودت... تو جذب من شدی، تو "من" شدی... تو در من مُردی...
نگاه کن به رودخانه.... رودخانه‌ای که تا ابد احاطه ات می کنه... نفست رو گرفته... که همه دوستش دارند، که همه عاشقشند... که همه گنجش رو می خواهند... که نمی دونند گنجش، گنج این رودخانه، تویی! تو که ازت فقط یه قلب فقط مونده... قلبی که گریه می کنه! نه از درد، که از ذوق... که از شوق....
من گنجی دارم... گنجی محبوس در من، درون من... اونقدر داغه، که برای همیشه سرد خواهم ماند...

همچنان گاز می گیرم، چنگ می زنم، خون می نوشم... گنج من جایش امن است... باشد که دنیا حسودی کند...
و من همچنان دور هر مچ پایی می چرخم و می گردم و می لرزانمش...

و تو... "تو"... حتی نمی تونی به من نگاه کنی! اشک بریز... نگاه کن! اشک بریز و جان بده... برای "من"... جان بده...
و تمنا کن تا بگیرم جانت را... که نه که بی ارزش باشد... نه... ارزشمندترین دنیاست...

آهای دنیا! عاشقم بمان! که ارزشش رو دارم...

...
I've never seen so many men ask you if you wanted to dance,
...
The lady in red is dancing with me, cheek to cheek,
There's nobody here, it's just you and me,
It's where I want to be,
But I hardly know this beauty by my side,
........

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

تولدم...

دو جور بردگی داریم... یکی که یا از درد یا از تسلیم کردن خودش به پارتنرش خوشش می آد و یکی هم کسی که نه به هر کسی، اما به یکی، و به این یه نفر همه چی، قلب و روح و جسمش رو می بازه... می ده... تقدیم می کنه... 
کم داریم، یا حداقل کم دیدم کسی که هر دو نوع با هم باشه...

تولدمه... و زندگی یکی از این نوادر روزگار رو به من هدیه داده... شاید هدیه تولد، شاید هدیه برای لبخند زدن حداقل دوتا آدمیزاد! امیدوارم تولدهای زیادی بیان و برن و من مثل الان موش کوچولوم رو نه فقط تو دستهام، بلکه تو قلبم زندونی کرده باشم... همیشه همراهم باشه...

خوشحالم.

پینوشت: همچنان از تعدد ساب/برده لذت می برم >:) (کرم هم همچنان از خود درخته! >:) )