۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

بیربط نوشت.

زندگی داره جالب میشه...
کنار آدمهایی که "چیز"هایی که هستند رو رد میکنند... و نمیفهند تو چرا اخمهات میره تو هم...
کنار نازنین یاری که میگه فکر نمیکنه از بی‌دی‌اس‌ام خوشش بیاد و کلی برای خودش ساب ئه... تو هم لبخند میزنی، سکوت میکنی و به آغوشش میکشی... [به خودت میگی، بذار خودش باشه... مگه نه اینکه تو همین "خود" رو دوست داری؟]
کنار آدمیزادهایی که تنهان و هم خودشون میدونن و هم دنیا، و بعد باز میگن واسه دل بی‌دی‌اس‌ام میان فیسبوک... چه کاریه سرت رو بزنی تو دیوار از دستشون؟ ولشون کن...
کنار افرادی که در پیش رویت، به آغوشت میکشند و پشت سرت... خسته‌ام از پچ‌پچ ها... بیا و توی صورتم، از خودم بپرس! جوابت با من.

شاید هم منم که بدبین شده‌ام...
فکر که میکنم... تلخ میشوم...
"ممالک‌ دیگر صدها مثل‌ من‌ دارند. یکی‌ را از دیگری‌ بالاتر قدر دادند. شما با این‌ یکی‌ چه‌ کردید و چه‌ می‌کنید با من‌، که‌ برای‌ این‌ درب‌خانه‌ بی‌آبرو ذره‌ای‌ آبرو آوردم‌."
*
باز فیسبوکم بسته شد. بی ربط. به نظرم هم عادی نیومد. اما دیگه دیگه....
*
دلم نمیاد آدم اضافه کنم به فیسبوک... میدونم باز قول میدم به خودم و باز میشکونم...
*
من همینم که هستم. من همانم که بودم.
تو بخوای یا نخوای، شمس موانا، بی‌شباهت به نگار نیست:
"آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد *** مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
...
چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جهان *** عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد *** غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود *** ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند *** سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد"
حالا توی نوعی، بنشین و بنگر به جهان گذران...
*
- "هفت شنبه های بیمار"... 
- "تو چه ديدي كه بريدي تو ز هم پاشيدي
تو چه بيهوده ز من رنجيدي
به چه جرمي چه گناهي تو منو سوزوندي
غم عالم به دلم كوبوندي

به تو نفرين دل عاشق دل زار
تو منو غرق خجالت كردي
منه آزاده ي مغرور و ببين
تو چطور بنده ي عادت كردي"
- هه! [و فکر میکنم چقدر از این نفرینها پشت سرمه...]
من بانوی نفرین شده‌ام! و بانوی معجزه... خدا با من سر سازگاری دارد... خدارا به بند کشیده ام با "خود" بودنم... دوستش دارم. دوستم دارد... نمیبینی؟
- "هرجا نگاه میکنم خونین است، مارا ز سر بریده میترسانی؟"... 
- نه که ترس باشه... اما منم که تشنه‌ام به خون... منم، من!
"نذار بهت عادت کنم. جدایی سخته گل من. یه روز تو از اینجا میری، میشکنه تنها دل من"...
- باز خوبه که میدونی میرم... بدون. لازمه که بدونی... منم از باد، منم بی ریشه... منم با گلهای دنیا... همه گلها در دست... خود بی‌ریشه...


هاها... تو اسیر منی. چه بخوای و چه نخوای... اون روزی که قدم در محفل ما گذاشتی... اون روز، با خون خودت، مرگ آرامشت رو امضا کردی...
*
و نگار... همچنان سادیست. بدون وابستگی به کسی، غیر از سه نفر.... بگرد تا بگردیم.
برای نگار، لبخند زدن و در کنارش سرد بودن ساده‌ترین کاره بعد این همه سال...
*
سه روز پیش بود که ازدواج کردم. 
دو روز پیش بود که در جاده ها فریاد کشیدم. باد در موهایم وزید.
دیروز بود که در آغوش یار، خواب مردی دیدم زیر پایم فتاده... بدنش سلاخی شده... وجودم در عطش خون...
چشم باز کردم. یارم در آغوش بود. بوسیدمش. خون را به بدنم رساند... یار من. و نه کس دیگر. از پا افتاد. زنده ام. نه بدنی سلاخی شده و نه من کسی را شلاق زده‌ام... فقط یاری، نازنینی، نفس ندارد...
نگار همانست که بود. سادیست. و علاقه‌مند به داشتن چندین ساب در آن واحد... علاقه‌مند به بازیِ رنج... و امروز اگر بازی نمیکند، خوابهایش بو میدهند...
خواب خیانت، که خیانت نیست، هست؟!
*
چند روز پیش با یه گروه از بچه ها رفته بودیم بیرون. کمپ. دوستانی که بعید میدونم از دی‌اس چیزی بدونن. از اس‌ام که دیگر هیچ... از یه جایی به بعد دیدم دوستم ساکته. خیلی ساکت. یاد گرفته‌اتم به سکوتش احترام بذارم تا هر وقت خودش دلش میخواد باهام حرف بزنه...
شب دیروقت، بالاخره حرف زد. گفت باهام تند میشی...
گفت میدونم که حتی خودت هم متوجه نمیشی اون لحظات... اما حتی جلوی دیگران باهام تند میشی... 
اضافه کرد بین اون همه زوج، فقط من و تو رو اگه کسی میدید، اثری از رابطه عاشقانه تومون نمیدید... 
گفت به نظرم، وقتی یک زوج با هم مشکل دارند، جلوی دیگران، در Public، آخرین جاییه که خشونتشون یا اخمشون یا دور بودنشون از هم رو به رخ هم میکشند... امروز اگر کسی مارو میدید، ما حتی ممکن بود در چنین وضعی به نظر برسیم. در اوج عشقمون به هم، ظاهر دوری داشتیم...
گفت باهام تند حرف میزنی...

و فکر کردم تند حرف زدن، بخشی از وجودم شده...

بهش گفتم، میدونی که نه من "عادی" ام و نه تو... کدوم دختری مثل من، با شما پسرها اون هم پای برهنه فوتبال بازی میکنه؟ (پسرها داشتن فوتبال بازی میکردن. من هم دلم میخواست. کفشم مناسب نبود. در آوردم و پای برهنه پا به پاشون بازی کردم! باد کرد و کبود شد... اما کلی چسبید! کلی هم حس پله بهم دست داد!!) 
گفت من با فوتبالت و همبازی شدنت که کار ندارم... که دوست هم دارم...
گفتم اون هم همینطوره... ما متفاوتیم... میدونم اذیت میشی... اما متفاوتیم... ببین میتونی قبولش کنی؟ 

و فکر کردم عجب بهانه بدی آوردم... پای فوتبال رو چه به قلب تحقیر شده؟
گاهی فکر میکنم خیلی عادی ام در جمع... فکر کردم دوستم خیلی باهوشه که درباره‌ام "حدسهایی زده" بود وقتی از بی‌دی‌اس‌ام براش گفتم...
انگار نیستم... دامینیشن توی خونم رفته... توی رفتارهای روزانه‌ام... که لزوماً خوب نیست که هیچ، آزاردهنده هم میشه... به طور کلی، این که تحت کنترل نباشه، آزاردهنده است....
*
تو فیسبوک نوشتم: 
"هات بودن" به سینه های بزرگ نیست... به multiple orgasm ئه!!! دخترکم، عزیزم، اول یاد بگیر بدن خودت رو بشناسی، از بدن خودت لذت ببری، بعد برو هزار تا کار بکن واسه قیافه‌ات!!!! آخه بابا اون جنیفر لوپز هم که تاقچه‌اش رو بیمه میکنه، یه چیزی داره تو تاقچه و حال اون رو میبره به خدا! قیافه که فقط نیست که! حالا حرف من دختر رو گوش نمیدی، برو از هر پسری که میخوای بپرس!!! اههههههههههههههه!!!
*
برگشتم به همون دورانی که با سابهای پسر شدیداً خشنم. تحمل خیلیهاشون رو ندارم. حتی یک لحظه.
*
نگار سادیست زندگی‌اش سرشار شده از موسیقی این روزها... اینقدر خوبه... اینقدرررر خوبه...
*
چقدر حرف نانوشته داشتم...