۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

بگو ای یار، بگو...

اگه فکر می کنی اون اربابته، اگه فکر می کنی تو "مال" اونی، احساساتت هم مال اونه! اون رو از درون خودت بی خبر نذار! اون رو نسبت به خودت آگاه نگه دار...
~ خودم

برده/ساب های زیادی رو دیدم که از ترس اینکه اربابشون ناراحت شه، یا اون رو از دست بدن، یا برای نگه داشتن قولشون که -از دید من، از روی حماقت- پیشاپیش با هرچیزی که ممکنه پیش بیاد موافقت کردن (از قبل گفتن، هرچی تو بگی!)، اربابشون رو توی احساساتشون شریک نمی کنند. اگه یه چیزی رو دوست دارن، نمی گن که دوست داشتن، یا اگه دوست نداشتن و احساس خوبی نداشتن، نمی گن احساسشون رو.... این اشتباه ئه از دید من. برای هردو طرف هم مضره! تو که لذت نمی بری  هیچ! اربابت هم توی چیزی ممکنه زیاده روی کنه، که درواقع بیشتر به دوری هردو طرف از هم منجر می شه....
برده/ساب، باید به هرحال یادش بمونه که ارباب هم آدمه. هم کف دستش رو بو نکرده، هم مثل هر آدم دیگه ای ممکنه اشتباه کنه...
و اینکه رابطه بی‌دی‌اس‌ام هم مثل هر رابطه دیگه ای، قبل هر چیز دیگه ای، "رابطه" است! نیاز به حرف زدن و حرف شنیدن داره....

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

دعوا خانوادگیه! برین عقب!

خود با خودم گله و گله گذاری دارم:
-میسترس که گریه نمی کنه که...
-کی گفته؟
-من می گم!
- هه هه! خندیدم!
-ملت جنبه ندارن...
-با ملت چیکار داری؟
-همون ملت من رو این کردن که هستم! من میسترسم چون سابی هست که من بگیرم تو دستم... نه؟... پس کار دارم... و ملت جنبه دیدن گریه میسترس ندارن! نشنیدی که می گن مرد که گریه نمی کنه؟ عین همون واسه میسترسه... میسترس که گریه نمی کنه...

میسترس آدمه. میسترس هم قلب داره! میسترس ممکنه اینقدر به بروز ندادن احساساتش عادت کنه که حتی خودش هم باورش بشه احساساتی نداره!!! دقت کردم حتی اوج لذت جنسی هم تمام سعیم رو پس ذهنم می کنم که بروزش ندم! دیگه چه برسه به احساستم... من دیوونه ام انگار!!! 
میسترسی که من باشم، خنده هام رو تو جمع می کنم و گریه هام رو می برم و قایم می کنم پشت هزارتا دیوار... یادم نمی ره دوره لیسانس، یه بار که حالم خیلی گرفته بود، بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، چشمهام خیس شد (چقدر از خودم بدم می آد اینجور موقع ها!) یکی از پسرها با تعجب گفت، من فکر می کردم تو حتی بلد نیستی گریه کنی... و واقعاً جدی می گفت...

میسترس آدمه... من به عنوان یه میسترس به طرز عجیب غریبی احساساتم رو می ریزم تو خودم! تو اگه ساب باشی، اون احساسات عشقولانه ای که از دخترهای دیگه می بینی، خیلی کمتر از یه میسترس می بینی... یه میسترس معمولاً بسیار بسیار به ندرت قربون صدقه کسی می ره!!! یه جورایی انگار نشدنیه واسش! یا اینکه بدش می آد که به دیگران تکیه کنه... بخصوص اینکه "به هرکسی" تکیه کنه! شاید فقط گاهی... کسی... جایی...
حتماً دیدین دخترهایی که دیدنشون به آدم حس پسرونه می ده... منظورم دوجنسه ها یا کراس درسر ها نیست... منظورم دخترهاییه که اخلاقهایی دارن که به اخلاق پسرونه مشهورتره... بالا و پایین می پرن، صداشون بلندتر از معموله و در عین دخترانگی، تیپ لباسهاشون اسپرت پسرونه است... بازی کامپیوتری و ورزشهای سنگینتر رو دوست دارن... با پسرها بیشتر می گردن و راحت ترن و از این قبیل... فهمیدم که اینجا بهش می گن tomboy... میسترسها از خیلی جهات می تونن شبیه اوها باشن. نمی گم همشون هستن، اما می تونن که باشن...
دردسر من دقیقاً از همینجا شروع می شه... دختری که حداقل تو ظاهر چنین مشخصاتی رو از خودش بروز می ده... کسی که قویه، آدمها بهش تکیه می کنن و کلاً شخصیت مستقلی داره که هدایت گروه هارو به عهده می گیره... گاهی مثل همه آدمهای دیگه تو خودش می شکنه! گاهی دلش گریه می خواد... دردسر اونجاست که گاهی خودش همراه با دور و بریهاش باورش می شه که نباید گریه کنه... 
*
امروز دل گریه می خواست...
با یکی از ساب هام درباره خودم حرف زدم... چیزهایی تو ذهنم  بین خودم و ساب هام می گذره که با هیچکی، مطلقاً هیچکی نمی تونم در میون بذارم... عمراً درباره یه ساب، با دیگری حرف نمی زنم... اما از خودم و احساس گیجی ام که می تونم بگم... بهش گفتم و طبیعیه که با اطلاعات ناقص و نصفه نیمه ای که دادم بهش، نمی فهمه منو! البته اکثر ساب ها خیلی هم خودخواهند! در عین اینکه می گن می خوان تورو خوشحال کنند، خیلی خیلی خودخواهند! و اصلاً تو موقعیتی نیستند که من رو بفهمند... اما این پسرک گفت:

c: you are a hard case to unerstand
c: although i do undersand you
c: and now i understand why you say things and how you say them
c: motives and whatnot
c: how you get inside someone's head
c: and the affects it has
c: and you are aweare of most of it
c: no, you ae aware of all of it
c: you cant stop yourself though, can you?
e_g: I can't
e_g: and even if I could, I don't like to... still sometimes I regret badly... wish I could...
e_g: ah
c: it is your fetish
دقیقاً همینه... فتیش من همینه... فتیش من اینه که یه مرد رو به مرزهاش برسونم... وارد ذهنش بشم، کنترلش کنم، تماماً مال خودم بکنمش... با خوب بودنم روانی اش کنم... از درون متلاشی اش کنم... یه مرد رو عاشق و وابسته کنم و احتمالاً آخر ماجرا شکسته بذارمش و برم... 
من می فهمم داره چه اتفاقی می افته. از همون روز اولی که یه ساب که قابلیت افتادن تو چنین دامی رو داره، بهش هشدار می دم... از همون روز اول... هر روز... همیشه... اما باز نه می تونم جلوی خودم رو بگیرم و نه اون رو... 
روز از نو، روزی از نو...
بعضی سابها بی دی اس ام رو فقط یه بازی می بینن! واسه فلان روز، از ساعت فلان تا ساعت بهمان...
بعضی دیگه با قلب و روح و احساسشون می آن وسط... با ترس و واهمه... دنبال تکیه گاه... اما مغرور... خیلی مغرور برای اعتراف... هه... کمند این پسرکهای مهربون... اما جالبه که فکر می کنند خیلی خاصند! شاید هم هستند... این منم که آزارشون می دم با گفتن اینکه تو تنها نیستی... همیشه "کس دیگه"ای هم هست... همیشه در عذاب نگهشون می دارم...
گروه اول خیلی آسونترند... عاشق گروه دومم. کاش نبودم! 
دیگرآزاری من گاهی خیلی خطرناک می شه... خیلی... خیلی... گاهی تخریب و باز سازی یه آدم، خیلی بیشتر از اون که خودش بفهمه، من تو از پا می اندازه... اون دلش قرصه که من کارم رو بلدم... اما من واقعاً کارم رو بلدم؟
من یه دخترم! من یه آدمم! یه آدم می تونه هر لحظه و هرجا و با هر میزان تجربه ای، اشتباه کنه...
ویران کردن یه آدمیزاد، خیلی خطرناکه... خیلی ترسناکه...
دلم اشک می خواد...

پوف... ملت جنبه ندارن... شاید حتی نوشتن چنین پستی هم درست نباشه...

من فتیشم رو دوست دارم.

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

من "بی دی اس ام" دوست دارم

یعنی اینقدر که شنیدن کلمه "pleaaaaaaaaaaaase" (به همین کشداری) موتورم رو روشن می کنه، هیچ چیز دیگه ای نمی کنه...

من به عنوان میسترس، به عنوان Top، به عنوان فرد برتر و غالب رابطه چی دوست دارم؟ چرا قرمزی پشت ساب، چرا التماسش، چرا واکنش های ناخودآگاهش تحریکم می کنه؟
جواب: نمی دونم! می کنه دیگه!!!

واقعاً نمی دونم...

به نظرم اینکه می گن یه سری اتفاقات و خاطرات کودکی باعث این نوع حسها توی فتیشیست ها یا سادومازوخیست ها می شن، ممکنه درست باشه، اما شامل همه نیست. تو خونه ما، دور و بر من، کسی، به کسی التماس نمی کرد که من به این شدت نسبت به این حس، تن صدا و لحن واکنش می دم... خاطره ای هم ندارم... یعنی دارم، مثلاً کارتونهایی که می دیدیم... اما چیزهایی بود که من می دیدم و تو ذهن من می موند... نه ذهن هرکسی...

این رو ببینین (ربطی به فمدوم نداره، می دونم):
پسرک های من وقتی اینجوری می گن pleaaaaaaase!!!! یا خیلی قاطع و سریع اما با فروتنی و سر به زیری تمام می گن "Yes Ma'am"... هاه! سرعت جریان خون نگار به اووووج می رسه! یا خنده دار تر از اون، دیدی وقتی بزرگترها دوست دارن ادای بچه های ناراحت رو در بیارن، لب پایینشون رو می آرن رو لب بالا؟ چقدر می خندم اینجوری... چه لذتی می برم... و خود این خنده چه جوری بیشتر روانی می کنه ساب رو!!! دور از نو... شاید فقط منم که اینجوری ام. اما تو بازی های بی دی اس امی، به طور پیوسته ای می خندم... عمیقاً دوست دارم با نگاهم، با خنده هام، با قهقهه ها و نیش و کنایه های گاه به گاه با اعصاب و روان ساب بازی کنم... این حس تعلیق که ساب داره، این حس انتظار مداوم که نمی دونه چی الان سرش می آد... این که هیچی براش پیش بینی شده نیست و عملاً "همه چی" تو اون لحظه براش به من بستگی داره و بس... اینکه میزان آگاهی و واکنش عصبی اش نسبت به محیط پیرامونش چندین برابر می شه... اینکه ذهن قفل می شه... همه اینها... همه همه اینهارو دوست دارم!!!
من در واقع خیلی خیلی کمتر از اون که خود ساب فکر می کنه، می زنمش! بیشتر اعصابش رو تحریک می کنم تا این که واقعاً بلایی سرش بیارم... مثلاً چندبار می زنی، با ریتم می زنی...... اعصابش زیر فشار درد و تحقیر شرطی می شه... فکر می کنه ضربه بعدی الان می آد. اما نمی آد! یهو قطع می کنم!... اون موقع است که بامزه می شه، چون واکنش های ناخودآگاه می آن! چیزی لمسش نکرده، اما واکنش رو نشون می ده! احساس تحقیر و ترس و "کوچک بودن"، "بی کنترل بودن" به اوج می رسه... خنده های من هم بلندتر می شه....

اینجا وقت می خوای خودت رو به یه هم حس معرفی کنی، می گی بیشتر توی S/m (رابطهسادومازوخیست) هستی یا D/s (رابطه غالب و مغلوب)... من بیشتر توی S/m ام. نمی تونم و بلد نیستم (دوست داشتم که بلد بودم) که تو همون اولین دیدار، غالب بودنم رو به رخ بکشم، اما دموکرات تر و لطیف تر از این حرفهام! لااقل تو ظاهر! در کمال ناباوری بخصوص در اولین بارهای آشنایی، حتی خجالتی ام! که نمی ذاره حس غالب درونم، حس کنترل، خودش رو به رخ بکشه... از اون طرف تحمیل درد عمیقاً بهم لذت می ده و این که دوست دارم با دادن درد به طرفم، اون رو مطیع خودم کنم... برام خنده داره که درد و تحقیر ز طرف همون دخترک لطیف چه جوری می تونه یه "آدم" رو سریع رام می کنه... آدمی که احتمال زیاد تو خیلی مواقع زندگیش که سنگین تر از اون لحظات بودن هم سر خم نکرده...
آآآآخ که چه دوست دارم...
اما این نوع برخورد من، معمولاً می کشه به D/s! من نمی خوام! نه این که نخوام، اما من هدایتش نمی کنم به اون سمت... خودش می شه! و البته که من لذت می برم که می شه...
و اون موقع است که می تونم راحت بگم چی به من انرژی می ده، چه بهم لذت می ده... یه آدم، یه آدمیزاد دیگه تو دستهامه! تمام وجودش متعلق به منه. نمی دونه چه جوری و چرا... اما هست! اون آدم مال منه! و واقعاً "مال" منه... اون آدمیزاد هرکاری می کنه... هر کی می شه... هرچیزی می شه... و من "قدرت" دارم.... و من این "قدرت" رو دوست دارم...

چقدر دنیای ساب و تاپ به هم دوره و چقدر نزدیک...

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

پ نه پ بی دی اس امی!!!!

در راستای این که هر روز بدتر از دیروز اعصاب ندارم و انگار فقط خودم از پس اعصاب خودم بر می آم و همچنین در راستای این که خیلی هم این "پ نه پ" لوس و بی مزه است، اما مد شده و ما هم حتماً باید مشت مجکمی بر دهان مد استکباری بکوبیم:

می گه یعنی یکی از شرایط این که سابتون باشم اینه که هرچی می گین گوش کنم؟
می گم پ نه پ! یه ساعته روضه خوندم که اهل نماز و روزه بشی، توبه کنی!

به سابم می گم ناهار چی داریم؟
می گه گشنتونه؟
پ نه پ! می خوام یه دفعه دور هم جمع شدیم، آشپز نمونه انتخاب کنم!!!!

سابه بهم می گه یعنی واقعاً می زنیم؟
پ نه پ! می آرمت ور دلم، لختت می کنم، جای مجسمه داوود می ذارمت رو شومینه!!!

به سابه می گم در بیار!
می گه لباسهامو؟
پ نه پ! زبونت رو! می خوام ببینم مثل بقیه خال خالیه یا نه!!!

به سابه می گم چه کوچولوئه!
می گه ک*م؟
پ نه پ! دل نازکت رو می گم!!!!

می گم همه پسوردهات از جمله فیسبوکت رو باید بهم بدی!
می گه می خواین چک کنین؟
پ نه پ! می خوام ببینم زوکربرگ تعداد لایکهای عکسهامو تو صفحه من و تو یکسان نشون می ده یا نه!

پشتش رو شلاق زدم، قرمز شده، کلی از شاهکارم خوشم اومده، عکس می گیرم که بهش نشون بدم،
می گه می خواستین نشونم بدین؟
پ نه پ! می خوام قاب کنم بزنم دیوار، مامانت خیلی وقته پشتتو ندیده، دلش باز شه!

از پشت دست و پاش رو بسته ام، می گه می خواین بزنیدم؟
پ نه پ! لوسترم دیگه به دلم نمی شینه، گفتم تورو این شکلی آویزون کنم جاش...

ساب باهوش (احمق) بعد از اینکه زدم لهش کردم، تازه یادش افتاده که فردا با دوستش قرار استخر داره!!!
می گم یه دروغی جور کن بگو دیگه!
می گه یعنی بگم تصادف کردم، ضربه خوردم یا یه چیزی تو این مایه ها؟
پ نه پ! بگو تازه از آتلیه پیکاسو اومدم، می خواست ببینه ترکیب خطوط قرمز رو پشت آدم چه جوری ها می شه!

وسایلم (شلاقها، دیلدوها، شمع ها،...) رو مرتب و منظم چیدم و آویزونشون کردم،
می گه یعنی از اینها استفاده می کنید؟
پ نه پ! شبها بد می خوابم، جای عروسک شبها باهاشون حرف می زنم تا خوابم ببره!

پاپ کرن می خورم، کنار پام نشسته، می گم دهنشو باز کنه
می گه می خواین پرت کنین من هم بخورم؟
پ نه پ! فردا مسابقه بسکتبال دارم، می خوام تمرین کنم!

پاش رو فرستادم هوا، میگه می خواین بکنیدم؟
پ نه پ، جا شمعی ام دیگه به کار نمی آد، می خوام جایگزین کنم.

عصبانی ام کارد بزنی خونم در نمی آد،
می گه می خواین یه کم چرت و پرت بگم بخندین؟
بد نگاهش می کنم...
به خودش جواب می ده: پ نه پ...
می زنم تو گوشش می گم این قرتی بازی ها مال فیسبوکه...
آخیش! دلم حال اومد D:

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

خونسرد باش رفیق


یکی از چیزهایی که این چند سال یاد گرفتم اینه که هم به عنوان یه انسان، هم به عنوان یه میسترس، باید خونسرد باشم...

و اصلاً آسون نیست... باور کن که اصلاً آسون نیست! خیلی خیلی زود طوفانی می شم و کلی دچار دردسرم کرده تاحالا... تو این چندسال خیلی سعی کرده ام کنترلش کنم... هر جور که شده. خیلی بیشتر از قبل موفقم تو کنترل کردن این عصبانیت... اما معنی اش این نیست که عصبانی نمی شم. درواقع برعکس گذشته، دیر به مرحله جوش می رسم... اما وقتی می رسم، کور می شم... عملاً و رسماً کور می شم... چیز قابل افتخاری نیست، اما دونستش برای خودم و دور و بریهام خیلی بهتر از اینه که یهو باهاش مواجه بشیم و ندونیم چیکارش کنیم...
اصلاً عجیب نیست همون نگار مهربونی که تا حالا می شناختی، یهو تبدیل به هیولا بشه... تو که این رو می دونی، مگه مجبوری بری رو اعصاب من؟؟؟؟؟؟
*
"خونسردی"... 
برگ برنده یک ارباب، خونسردیه از دید من...
همراه با داشتنش، لذتت از رابطه هم بیشتر خواهد بود! تو به عنوان یه ارباب، در مرحله اول، با خونسردیه که می تونی کنترل همه چیز رو دستت نگه داری. اگه جو بگیرتت و خودت رو پرت کنی وسط ماجرا، جدا از این که ماجرا حتی می تونه به خطر بکشه چون دید کاملی نسبت به اوضاع نخواهی داشت، از دید من خیلی از لذتهای ماجرا رو از دست می دی... تو وقتی با خونسردی تمام و از بالا به دورو برت نگاه می کنی، این حس اقتدار، به ساب/برده ات هم منتقل می شه... تو ناخودآگاهش، ترسش و احترامش نسبت به تو بیشتر می شه... و حس می کنه که خودش همراه با خیلی "چیز"های دیگه، تحت کنترل توئه...

خونسردی غیر از این، یه لذت بزرگ دیگه هم می ده به آدم... خنده و شادی و حس رضایت قوی ای که بهت می ده... حس تحقیر کاملی که ساب/برده ات تحمل می کنه...
تو می تونی عصبانی باشی، و از خشم ساب رو شلاق بزنی، یا برعکس، باهاش بازی کنی... شوخی کنی و بهش بخندی و در اوج خونسردی، شلاقش بزنی و از این که تو درد به خودش می پیچه، قهقهه بزنی... این دوتا از زمین تا آسمون با هم فرق می کنن! لذت دومی خیلی خیلی بیشتره، برای هر دوطرف... کلاً دردی که از سر خشم و تنبیه ناشی از اون، وارد می شه هیچ شباهتی به دردی که از سر بازی باشه نداره! دردی که همراه می شه با نگاهی که تو به ساب خودت به عنوان اسباب بازی داری و بهش اعمال می کنی، رنجی که می کشه از این که بهش مثل اسباب سرگرمی نگاه می کنی مثل یک شئ... فقط در صورتی که خونسرد باشی، به دست می آد! و آی می چسبه... آی می چسبه... به هر دوتون!!!
تقریباً واسه همه ساب های خودم این رو شبیه سازی کرده ام... این که تا مدتها از نوع دوم باهاشون بازی می کنم، می خندم و می زنمشون... اما یه بار، تقریباً سر هیچ و پوچ عصبانی می شم، می ذارم که خشمم آزاد شه... (تازه باز هم در این حالت، واقعاً عصبانی نیستم!!! توی حالت طوفانی واقعی، احمقانه ترین کاری که می شه کرد اینه که بری سراغ بی دی اس ام) دیگه بازی نیست و خبری از خنده و شوخی و دست انداختن نیست، برعکس عصبانیت، بلند کردن صدا از سر خشم، نبود خونسردی و جوشی بودن و حتی گاهی برای من که از ناسزا دادن بدم می آد، همراه با فحش دادنه... مثلاً سر یکی از کارهایی که انتظار انجامش رو داشتم و انجام نشده، خشم می گیرتم... همچنان کنترل دارم ها... اما می گم که، دیگه بازی نیست، خشمه! تو این حالت ساب تنبیه می شه... معمولاً کارش به گریه می کشه... می ترسه، عمیق هم می ترسه... اما این ترس، این گریه، این درد، هیچوقت لذتبخش نیست... نه برای من، نه برای اون...
مخصوصاً این کار رو می کنم. که هم قدرت مقایسه داشته باشن، هم قدر اولی رو بیشتر بدونن و دروغ چرا، به این که من توانایی کنترل و بازی تو شرایط مختلف رو دارم هم پی ببرن... مهمتر از هرچیزی، همون که گفتم بحث توجه به خلاقیته... نمی خوام شیوه هام برای ساب هام روتین بشه، باید بدونه که راه های دیگه هم هست، اما این منم که نهایتاً بهترین رو برای خودم و خودش انتخاب می کنم... و مسلمه که با حرف نمی شه! تا انجام ندی، دوزاری مشترک مورد نظر نمی افته
D;

خلاصه اینکه واسه ارباب، لذت اقتدار یه چیزیه که جونش رو هم براش می ده :))
برای ساب، درد ناشی از بازی هم قابل مقایسه با درد ناشی از تنبیه نیست...
واسه رسیدن به هردوتای اینها هم یه راه هست، اون هم برگ برنده "خونسردی" ئه...

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

مرز داستان و واقعیت

چون دیشب خودم رو خفه کردم با نوشتن، این متن رو که باز همون دیشب نوشتم، امشب پابلیش کردم

***

امشب کاملاً مرز واقعیت و داستان رو تجربه کردم!!!!!!!!!

داشتم فکر می کردم یک داستان کوتاه/مینیمال بنویسم: "ارباب و برده اش برای یک شب هیجان انگیز به هتل شهر رفتند. در ورودی تابلویی بود که نوشته بود: ورود حیوانات ممنوع. برگشتند."

به پرورشش فکر می کردم که این رو خوندم: (اخطار! تجسم یک صحنه وحشتناک دارد.)
از سفرنامه پیترودولاواله به ایران: " شاه [صفی الدین]... مجازات شدیدی تأیین کرد یعنی دستور داد پاهایش را در وسط میدان به درختی ببندند و من هم آن روز به دیدن این مجازات عجیب که در ایران خیلی مرسوم است، رفتم. مجازات بدین صورت اجرا می شود که پاهای محکوم را از پشت، در آن جا که ساق به کف پا می پیوندد، سوراخ می کنند و ریسمانی از آن می گذرانند و او را از درختی آویزان می کنند به طوری که سر و شانه هایش به زمین سائیده می شود. اگر محکوم باید بمیرد، آنقدر اورا بدین حال می گذارند تا از گرسنگی هلاک شود و اگر بعد از مدتی مقاومت کرد و نمرد شکمش را با شمشیر می درند و او گرفتار یک مرگ دردناک و تدریجی می شود، زیرا در این صورت روده های او بر صورتش می ریزد و آن بیچاره می کوشد دوباره آنها را در شکم خود فرو برد و بالاخره به طرز فجیعی جان می سپارد. اما اگر مرد خطاکار مستحق مردن نباشد فقط یکی دوساعت اورا در همان حال باقی می گذارند و سپس رهایش می کنند و حتی بعد از آن رنجی هم حس نمی کند، فقط در مدت تحمل این مجازات واقعاً گرفتار شکنجه ای وحشتناک شده است..."
ایرانی باشیم!!!..... 
اه! حالم بد شد! در حال کپی کردن و نوشتنش، بازوهام مورمور دائم بود! اه.
این ماجرای واقعی، توی کتاب یک طراحی هم داره از ترجمه هلندی کتاب... لطف کنید و این یک قلم را معاف کنید!!!! اه!

الان هم مطلب مشابهی دیدم از شاردن! این تاریخ نگاران دوره صفوی، امشب، قصد بدخواب کردن مارا دارند که با کمال احترام مشت محکمی بر عوامل مزدور بیگانه می کوبیم و کلاً قصد خواب را از سر به در می کنیم تا مسئله از بیخ حل شود!!!!

آقا ما امشب تاریخ خون شدیم دیگه! چه می شه کرد!!! مطلبی جالب (برای مسترهای عزیز؟) باز از شاردن درباره رقاصه های ایران در دوران صفویه که به صورت گروهی کار می کنند. مثلاً اون اشاره کرده به 24تا رقاصه که تو یه گروه بودن و معمولاً واسه شاه کار می کردن... بعد از اونجایی که ما در طول تاریخ ثابت کردیم که دونفرمون با هم نمی تونیم یه حرف مشترک پیدا کنیم، چه برسه به 24 نفر، این گروه ها هرکدوم یه "رئیسه" (قول از شاردن) داشتن که عموماً گیس سفید گروه بوده و حرف آخر رو می زده و وظیفه حالی کردن حرفش رو به دیگران هم داشته. قسمت جالبش کجا بود؟ مرحله حالی کردن!!!! که توسط ابزار های دوست داشتنی "تازیانه و شلاق" انجام می شده!!! من هی می گم باید رقاص می شدم در دوران صفوی، هی می گن نه!!! بابا! این روح تاریخ با چندین قرن عمره که در من حلول می کنه!!!! چرا کسی درکم نمی کنه؟ :)))
تازه با وجوده این که همه تو اون دوره می گفتن رقاصی اه اه و پیف پیف و زشته و بده، اما از دم تو همه مهمونی هاشون از این رقاصه ها دعوت می شده کلی هم وضعشون توپ بوده و هرکدوم کلی خدم و حشم و آشپز و نوکر و برده و اسب و خرت و پرت داشتن که هربار می خواستن رقص با خودشون راه می انداختن! تازه اینها علاوه بر عمارت های آنچنانی هرکدومشون بوده! یعنی عملاً اگه کارشون درست می بوده، جزو خرپول های جامعه هم محسوب می شدن!!! حالا چی؟ نه تنها ما دوتا تازیانه بزنیم، باید هوارجا مراقب باشیم که نیان یقه مان را بگیرند، بعدش هم تو مملکت خودمون تابو و فیلتریم و تازه جزو مهاجرهای مستضعف هم محسوب می شیم :))))

آآآآآآآآآآآآ!!!! آقا من شدیداً اندر کف می باشم!!! اگه حال داشتم همین امشب، اگه هم نه، روزی روزگاری بعداً وضعیت فاحشه های زمان صفوی رو هم توضیح می دم. و همچنین وضعیتهمجنس گرایی تو ایران. بیچاره ایران که روز به روز هزار قدم پسرفت می کنه... یعنی نمی تونید تصورش رو بکنید که ماچندین قرن زودتر از غرب، این مسائل تو کشورمون حل شده بوده و دفتر و دستک و حساب و کتاب داشته. فکر کن! همه می گفتن اه اه و پیف پیف، شغل های فلان، بو می دن! اما با این حال، همه خیلی منظم و مرتب، حتی اسامیشون و درآمدها و... در دیوان کشوری ثبت شده و تحت نظارت حکومتی بوده. فکرررر کن و در اولین جکومت شیعی، برعکس جکومت های سنی قبلی یا همسایه ها یا کشورهای اروپایی... همه مجاز هم بوده!!!! و همجنس بازها... اون دوره وحشی گری ها توی اروپا، تو ایران این یه مسئله عادی بوده!!! تو توی خیابون می دیدی که دو نفر تو خیابون... بله! با زن ها نمی دیدی این رو، اما دومرد با هم چرا! (تازه در این زمینه عثمانی که دیگه غوغا کرده بوده ظاهراً!!!) یا خیلی حقوق اجتماعی دیگه... حق طلاق برای زنان. حق مالکیت زمین و ملک و.....
پووووووف! بیچاره ایران نازنین!
به خدا ماقبل تاریخ نیست. همین ایران خودمونه. کمتر از 500سال پیش. حکومت هم مذهبی و مسلمان بوده.... مردمش هم خودشون رو مسلمان می دونستن... پووف!

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

روانشناسیِ بازی

خب دوباره من بلاگ خوندم و انگیزه ام رو زیاد کرد برای نوشتن!!! موضوع بلاگ، "جنگ روانی" ئه و بحث اصلی اش روانشناسی تو بازی سیاسته... اما می شه با عینک روابط بی دی اس ام هم به بعضی جمله ها نگاه کرد:

1. "همیشه قدرتمند نشان دادن خود به دشمن گاهی نتایج معکوس به دنبال دارد. بسیاری تصورشان بر این است که باید همیشه طرف را مرعوب کرد و از ترس او بهره برداری نمایند. چنین رویکردی نشاندهنده بیخبری از اصول جنگ روانی و ناآگاهی است. با توجه به شرایط باید انعطاف گسترده ای در این مقوله اعمال نمود."
ماها (دومیننت ها/شخصیت های غالب توی رابطه) گاهی این حقیقت ساده یادمون می ره! ماها آدمیم! یادمون می ره که آدم می تونه اشتباه کنه! D; یه اشتباهی که خیلی امکان مرتکب شدنش وجود داره، همینه! این که بخوایم به طور مداوم و همیشگی شخصیت ساب/برده خودمون رو از خودمون بترسونیم و اون رو در حالت هشدار نسبت به خودمون نگه داریم. به عبارت دیگه بخوایم توی همه چیز برتر باشیم و به طور مداوم این رو ثابت کنیم!!! این یک حقیقت مسلمه که توی همه چیز برتر نیستیم! تو برای این که قدرت همیشه دستت باشه و به خصوص این که ساب رو به مرحله ای نرسونی که بخواد خودش و تورو با هم مقایسه کنه و شخصیتت در ذهنش خرد شه باید خیلی آگاهانه قدم هاتو برداری. یکی اش همین حالت هشدار دائمه. عمیقاً اشتباهه. دیشب با "موش کوچولو" بعد از ماجرامون حرف می زدم... (توضیح بدم که من اینجوری عمل می کنم معمولاً: با آرامش فضارو گرم می کنم، بعد به تدریج ساب رو می کشونم به یک اوج پر تنش ( و البته هیجان انگیز)، نهایتاً تقریباً ناگهانی از اوج فشار می کشونمش به یه فضای آروم و پر از محبت! حفظ خلاقیت و تغییر مداوم برنامه و فضا سرجاشه، اما روند اصلی کارم اینجوری ها و تو این مایه هاست...) موش کوچولو از ذوقش بهم گفت و این که چقدر آخر ماجرا رو دوست داره (اعتراف می کنیم که خوشمان آمد از تعریف هاش :)) ) ذوقیده بود که "همون دستهایی که داشتند می زدنم، یه دفعه می شن آرامش بخش"... برگردم به جمله اول: ترس مداوم می تونه این تأثیر خوب رو داشته باشه؟ فکر می کنم مسلمه که نه! بهش هم گفتم: تعادل بین خشونت و پاداشه که جذاب می کنه رابطه رو. مهم تر از همه، شانس طولانی مدت شدنش رو بیشتر می کنه...

2. "توهم سازی در ذهن دشمن [تو بی دی اس ام دشمن کجا بود؟ ما می گیم پارتنر! D;] را فراموش نکنید. تحقیر دشمن و یا هیچ شماری وی همیشه کارساز نیست. بگذارید تصویری غیر واقعی و اغراق آمیز از توانمندیهای خود داشته باشد. به او القا کنید که واجد خصوصیاتی است که در دیگران وجود ندارد. تا می توانید ذهنیت او را نسبت با خودش متورم و درشت و فربه سازید. اگر او را از واقعیت دور سازید خودش کلک خودش را خواهد کند."
این هم باز، یه واقعیته توی بی دی اس ام. نه فقط برای ساب، بلکه همچنین برای دوم! اصلاً برای همین بهش می گن بازی! کلی از این رابطه یه بازی ذهنی برای دو طرف ماجراست... فقط دریافت یا ایجاد درد فیزیکی نیست که ساب یا مازوخیست رو ساب می کنه، یا دوم/میسترس/مستر رو ارباب. برعکس، نقش قوی تر رو تفکر خود اون آدم ها نسبت به خودشون داره. ایجاد و تقویت این تصورات ذهنی هستن که یک بازی بی دی اس ام رو هیجان انگیز و قوی می کنند.
در عین حال یادمون نره که یک دوم خوب، فقط می تونه در لحظه، این تفکر رو تقویت کنه و اون رو بکشونه به اوج... برعکسش هم همین طوره! یعنی فعالیت هایی که یه ساب انجام می ده تا ذهنیت یک دوم بیشتر به سوی برتر بودن و غالب بودن کشیده بشه... تو اصطلاح خودمون باد کنه و هندونه گذاشته بشه زیر بغلش!!! حالا تو اگه بخوای این روند رو همیشگی و تکراری اش کنی، باز در طولانی مدت اثرش رو از دست می ده! می تونم به مسکنی تشبیهش کنم که در اثر مصرف مداوم، دیگه اثرگذار نخواهد بود. فقط اینجا تو نمی خوای آروم بشی! می خوای هیجانت بیشتر بشه! اما به هر حال هرگونه افراط و تفریطی می تونه همه چی رو خراب کنه. آقای روانشناس ما می خواد کلک دشمن رو بکنه! اما تو بی دی اس ام قرار نیست کلک رابطه کنده شه :)) بازی یعنی گاهی ذهنیت ها (هر دو طرف غالب و مغلوب رابطه) رو بگیری به بازی! نه این که معتاد شی به همون بازی و کلاً هرچی بازی و ذهنیته، روت بی اثر بشن...
که نتیجه نهایی اش می تونه این باشه که از یک آدم متفاوت، تبدیل بشی به یک ناهنجار اجتماعی...

3. "در جنگ روانی با منطق خود تصمیم نگیرید بلکه منطق دشمن را مورد هدف قرار دهید یا اینکه از اصول منطقی او بر علیه خودش استفاده کنید. استدلالهای شما فقط برای خودتان واجد ارزش است و دیگران اهمیتی به آن نمیدهند پس ابتدا ببینید ساختار استدلالی حریف شما از چه اجزایی برخوردار است آنگاه تناقضات رفتاری و کارکردی وی را با سیستم استدلالی اش عیان ساخته و تمرکز تبلیغاتی روی آن داشته باشید. مطمئن باشید که به سرعت از درون خالی خواهد شد و نظم عملیاتی اش را از دست خواهد داد."
کی گفته تو رابطه بی دی اس ام، همه چی خواست و بر اساس شخصیت دوم ئه و طبق علائق اون رابطه جلو می ره؟ کاش می تونستم بگم اصلاً هم همچین چیزی نیست! (نمی تونم بگم چون خیلی ها اینجوری که من فکر می کنم درسته فکر و اجراش نمی کنن! D: ) دقیقاً برای این که تو بتونی روح و ذهن و جسم ساب/برده ات رو بگیری دستت، باید شدیداً گوش خوبی باشی! نقاط قوت و ضعف هاشو خوب بشناسی تا بتونی بگیریشون توی دستهات. درواقع به قول این دوستمون باید منطق پارتنر بازی رو دستت گرفته باشی تا واقعاً بتونی به اونجایی که می خوای برسونیش... اگه نه که همه چی در بهترین حالت فقط یک نمایش موقته و بس...

4. "عملیات و چهارچوبهای جنگ روانی پیچیده و چند لایه است. بهترین سطح از نظر کارکردی عمل در حوزه ناخودآگاهی است. ایجاد سیستم وهمی و هدایت و کنترل آن در ذهن و فکر دشمن اختیار و عنان او را در دستان ما قرار می دهد تا آنگونه که می خواهیم وادار به واکنش گردد. هر چه عمق عملیات روانی ما بیشتر باشد به همان نسبت ابتکار عمل و آزادی کنش را نیز از آن خود خواهیم ساخت."
این که دیگه توضیح نمی خواد، می خواد؟؟؟ فقط باز جای "دشمن" بذارید پارتنر...
و این رو از من بشنوید. فلج کردن ساب/برده از طریق کنترل روی ذهنش (مسلماً به صورت موقت و در شرایط تعریف شده)، هرچند به نظر ترسناک می آد، چه برای ساب و چه برای ارباب... اما یکی از جذاب ترین اتفاق هاییه که توی بی دی اس ام می تونه بیفته...
بخصوص توی شرایط من که با ارباب زن و برده مرد طرفیم. (منظورم در تضاد با ارباب مرد و برده دختر یا رابطه دوهمجنسه که به طور میانگین، قدرت بدنی طرف غالب، یا در سطح یا بیشتر از مغلوبه) تو که فکر نمی کنی من به این باور رسده ام که توی دنیای واقعی، واقعاً من زورم از مردها بیشتره یا از اونها قدرت بدنی بیشتری دارم؟؟؟ مسلمه که نه!!! پس مهمترین قدرت و توانایی ام همینه که گفتم: توانایی کنترل ذهن و ناخودآگاه شکار D:... به نوعی قوی ترین قدرت دفاعی ام هم همینه... (این یه بحث جداست خودش! بگذریم!)
اینجوری هاست خلاصه...

5. "در جنگ روانی آگاهی از نقاط قوت دشمن یا حریف شرط اساسی پیروزی است نه نقاط ضعف وی! در اینصورت قادر خواهید بود با عملیات روانی توجه او را از راههایی که می تواند به موفقیتش بیانجامد به سمت مسیرهای بی اهمیت و یا فاقد اولویت منحرف کنید."
این هم یکی از حرفهای درست روزگاره! اما صادق باشم، هیچ وقت بهش به عنوان یک تکنیک توی بی دی اس ام نگاه نکرده بودم! هیچ وقت دیر نیست ولی! می ریم انجام می دیم، یاد می گیریم، می آیم واسه دوستان تعریف می کنیم. D:

و نهایتاً این که...
...اون روزی که من یاد بگیرم کوتاه بنویسم رو می شه جشن ملّی اعلام کرد! بله! :))

پینوشت یک. این حرفها که زدم ممکنه به نظر خیلی ایده آل بیان در نظر اول. ولی نیستن! کاملاً قابل اجران و طعم شدددددیداً جذابی دارن هنگام و بعد از اجرا.
پینوشت دو. هرچند سعی کردم متعادل برای مخاطب دوم و ساب بنویسم، اما یه نموره شبیه یک عدد "برنامه ریزی استراتژیک برای دومیننت های عزیز" شد!!!!! دلیل اولش اینه که منبع اولیه که بهم ایده داد، چنین حس و حالی داشت. دلیل دومش اینه که من دوم هستم خوب! معلومه که از این دید به دنیا نگه می کنم!!! P: دلیل سوم هم این که شدیداً مثل خیلی های دیگه توی این زمونه، توی جو جنبش و فعالیت و بیانیه صادر کردن و... می باشیم :))))
پینوشت سه. عکس رو از این صفحه فیسبوک برداشتم.

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

من از شکار تو می آم

چه حسی دارین نسبت به این شعر/آهنگ؟
Easy come, easy go. That's just how you live, oh,
take, take, take it all, But you never give.

Should've known you was trouble from the first kiss,
had your eyes wide open. Why were they open?

Gave you all I had, and you tossed it in the trash,
You tossed it in the trash, you did.
To give me all your love is all I ever asked,
cause what you don't understand is

I’d catch a grenade for ya (yeah, yeah, yeah)
Throw my hand on a blade for ya (yeah, yeah, yeah)
I’d jump in front of a train for ya (yeah, yeah , yeah)
You know I'd do anything for ya (yeah, yeah, yeah)
Oh, oh
I would go through all this pain,
Take a bullet straight through my brain,
Yes, I would die for ya baby;
But you won't do the same

No, no, no, no
Black, black, black and blue beat me till I'm numb
Tell the devil I said “hey” when you get back to where you're from
Mad woman, bad woman,
That's just what you are, yeah,
You’ll smile in my face then rip the breaks out my car
Gave you all I had
And you tossed it in the trash
You tossed it in the trash, yes you did
To give me all your love is all I ever asked
cause what you don't understand is
I’d catch a grenade for ya (yeah, yeah, yeah)
Throw my hand on a blade for ya (yeah, yeah, yeah)
I’d jump in front of a train for ya (yeah, yeah , yeah)
You know I'd do anything for ya (yeah, yeah, yeah)
Oh, oh
I would go through all this pain,
Take a bullet straight through my brain,
Yes, I would die for ya baby;
But you won't do the same

If my body was on fire, ooh
You’d watch me burn down in flames
You said you loved me you're a liar
Cause you never, ever, ever did baby...

But darling I’ll still catch a grenade for ya
Throw my hand on a blade for ya (yeah, yeah, yeah)
I’d jump in front of a train for ya (yeah, yeah , yeah)
You know I'd do anything for ya (yeah, yeah, yeah)
Oh, oh
I would go through all this pain,
Take a bullet straight through my brain,
Yes, I would die for ya baby;
But you won't do the same.
No, you won’t do the same,
You wouldn’t do the same,
Ooh, you’ll never do the same,
No, no, no, no

یکی از بچه های دانشگاه تو ایران هر از گاهی برام آهنگهای با طعم مازوخیستی مثل این می فرسته.... قشنگند.... فقط... آخه پسر تو چرا وقتی شروع کردی که من دیگه اونجا نیستم؟؟؟؟...... فکر می کنم و نهایتاً به این نتیجه می رسم که مازوخیست بودن که شاخ و دم نداره....
دارم به کسی فکر می کنم که می گه: من به خاطر تو حاضرم خون بدم، حاضرم هرکاری بکنم... و می دونم که راست می گه و می دونه که عاشق نیستم و حتی فکر می کنم که معنی این کلمه رو هم نمی دونم و می بینه که سوختنش رو می بینم و راحت شونه بالا می اندازم و پشتم رو می کنم و می رم و باز هم می گه حاضرم هر کاری بکنم...
خنده ام می گیره که ته تهش، هیچی از دنیای مازوخیست ها نمی دونم......
***
این روزها که زیر یه فشار سنگین روحیم (الان بهترم مثلاً!!!)، دارم می فهمم که تنها چیزی که آرومم می کنه، بازیه! بازی... بازی با ذهن و روح یه آدمیزاد که! مثل همیشه که سرم شلوغ می شه، دور و بر خودم رو از آدمها خلوت کردم... اما این بار بد بود. خیلی بد... و فقط بازی های شبانه نجاتم داد...
به فرض که من چیتا باشم و حتی در حس و حال شکار هم نباشم... ته تهش، دیدن چشمهای باز و گشاد شده قربانیمه که آرومم می کنه...
متأسفم. من با دیدن این عکس بالایی، تأسف نمی خورم به حال آهو کوچولو...
***
Mind Control دووووووووست دارم. هر روز بیشتر از دیروز....
این که بشینی سر جات و درگیری ذهنی و روحی و بدنی ساب/برده ات رو با خودش ببینی.... دوووووست دارم. رعشه های ناگهانیشو دوست دارم. این که احساس کنم مثل یه همستر کوچولو بین دستهات تاب می خوره... بی اراده می شه و از ترس می لرزه... دوست دارم!

هی هی هی! از دست تو نگار سادیست!

بذار نتیجه گیری اخلاقی کنم: فقط مازوخیست ها نیستن که "نیاز" دارن... سادیست ها هم هستن... بلکه شاید حتی شدیدتر... چون مدام درحال سرکوب خودشونند... که مبادا غرور لعنتی بشکنه...
چه اعتراف مزخرفی بود!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

خوددرگیری

دچار خوددرگیری شدم!

تاجایی که من دیدم، دخترهای ایرانی و پسرهای سیاه، جاذبه های متقابل برای هم دارند. من تاحالا تجربه نداشتم. اما همیشه برام جذاب بوده. خلاصه گوشه نگاهی داشتم دیگه... مشکلم اینه که ارتباط زبانی خیلی خیلی واسم مهمه و از لهجه این جماعت در مجموع "هیچی" سر در نمی آرم! منم که مغرور، بیشتر از دوبار نمی گم "هان؟ چی گفتی؟"! که خوب هم نیست! بدتر از اون، وقتیه که درگیر مهمونی ها و جمع ها بشم... عمراً صدام در نمی آد که تند و تند چی می گن!؟! یه جورایی انگار به یه زبون دیگه حرف می زنن که هرچی هست، انگلیسی نیست...
بگذریم.
موضوع الان اینه که یه درخواست جلومه که از طرف یه پسر سیاهه... همه چی تا اینجای کار به نظر باحال می آد... و دقیقاً همینجاست که خوددرگیری شروع می شه: اگه برم جلو و مشکل ارتباطی پیدا کنم، تا مدت ها از خودم شاکی خواهم بود، می ره رو اعصابم... خلاصه که دنیارو جهنم می کنم واسه خودم (و مسلماً دور و بری هام) اگر بی خیال شم، هم همیشه باز از خودم شاکی خواهم بود که جا زدی، نرفتی جلو، کم آوردی... آخه آدم که چیزیو که امتحان نکرده، الکی از روی اگه و شاید، پس نمی زنه که... اما باز می گم به ریسکش می ارزه...؟

بله... اینجوریهاست که میسترس ها هم خوددرگیری های خودشونو دارند، با خودشون دعوا می کنند، حتی کار به بزن بزن می رسه و آخرش هم نتیجه نمی گیرند معمولاً :))

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

دو سکۀ یک رو!!!

پریشب توی مترو، بعد از مدتها یک صحنه زیبا دیدم...
نمی دونم چندتا از شما عادت من را دارید: توی مترو مردم را برانداز کنید، حرکتهاشان، عکس العمل هاشان، با خودشان فکر کردن هایشان... صورتها و دست ها و پاها که ناخودآگاه تکان می خورند، که خود درونشان را هر از گاهی منعکس می کنند...

شاید کسی می دید، چیز خاصی نمی فهمید، توجه نمی کرد... اما من اونقدر داشتم لذت می بردم که نزدیک بود ایستگاه خودم رو رد کنم...

یک دختر و پسر بودند. نشسته بودند روی صندلی های رو به روی من. دخترک دست راستش دور گردن پسر بود. پسر دستهایش و انگشت هایش گره خورده در هم، آویزون. سرش پایین. دختر توی گوشش حرف می زد، پسر با حرکت سر تأیید یا رد می کرد. دختر با انگشتهایش سر پسر را اداره می کرد. با نوک انگشت سر او را می چرخواند، تکان می داد، هدایت می کرد... آخر سر سرش را از گوش کشید و آرام به عقب هل داد، سر خودش را گذاشت روی شانه اش و خوابید!!! همین! و خوب شد که خوابید که من ایستگاهم را از دست ندهم! آ! یک  چیز دیگه این که تا دختر خوابید، پسر جرئت کرد و چشمهایش را که به زمین دوخته بود، دزدکی آورد بالا، سریع نگاهی به دور و بر کرد و دوباره انداخت سریع پایین... 

همین! یک صحنه کوتاه ولی خیلی طبیعی از کنترل و قدرت توی رابطه دونفره. نمی دونم حتی چیزی خودشون از مثلاً بی.دی.اس.ام می دانند یا نه. اما شدیداً داشتند زندگی اش می کردند... با نک انگشتهاشون تجربه اش می کردند...

***

امروز بعد از خوندن بلاگ مسترایکس، به این فکر می کردم که هرچند سکس دومینیشن (دامینیشن، هرچی... این کلمه های انگلیسی مرا می کشند!)، می تونه بخش مهم (اما نه غیرقابل حذف) از بی.دی.اس.ام باشه، اما واقعاً چند درصد از کسایی که در جامعه ایرانی ادعای آشنایی با این مفاهیم را دارند، از دیدن این صحنه که من دیدم، لذت می برند؟

قدرت جذاب است. تحت مالکیت داشتن جذاب است... و مهمتر از همه این که بستگی به داشتن یا نداشتن رابطه جنسی ندارد.