۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

چندگانه


آرش توی پیچ قرچک فیسبوک یه مطلب گذاشته که خوبه... "تفكرات جنسي زنان و شخصيتي كه از آنها ميبينيم"
خوبه. خیلی هاش ولی "اکثراً" و درباره باور عام و یا درباره بیشتر مردمه... نه درباره همه! مثلاً موی بلند زنان... خیلی ها دوست دارند و حتی باعث تحریکشون میشه. اما نه "همه". یا مثلاً موی بدن زنان. علاقه به نداشتن مو زیر بغلشون یا روی اندامهای جنسیشون هم برای خیلیها درسته اما نه "همه"! اتفاقاً دیدم فانتزیهای مردهایی رو که با موی بدن زنها شدیداً تحریک میشن...
برعکسش...میگن طبق آمار دخترها بدن مودار مردهارو دوست دارن! من میگم اوووق!!! P: هیچ وقت نتونستم با مو ارتباط برقرار کنم!!! حالا من همون روز اول به پارتنرم میگم، اما همه همین کار رو میکنند؟! یا "تحمل" میکنند؟ خیلی هار رو دیدم تحمل میکنند... فقط به خاطر اینکه "طبیعی" باشند؟!!!؟!!! نمیدونم... دلیلش رو نمی دونم... اینها سلیقه ایه همش!توی چی میخوان طبیعی باشند؟! یا پیرو جمع باشن؟ تو خصوصی ترین علاقه ها پیرو جمع بودن یعنی چی؟! طبیعی اینه که تو بتونی خودت باشی و عمیقاً لذت ببری، تا بتونی به همون شدت "طبیعی"، به پارتنرت هم لذت بدی... وقتی تحت فشار خودت رو مجبور به تحمل میکنی... نه خودت به لذتی که باید میرسی و نه میذاری طرفت به اون لذت برسه... یه ظلم که مخاطبش نه فقط خودت، بلکه همه خانواده‌ته!
چه دختر و چه پسر رو میگم ها! پسرهارو هم دیدم که با توجه به چیزهایی که تو جمع پسرونه شون شنیدن، فکر میکنن از فلان چیز یا بهمان چیز باید خوششون بیاد و به خودشون شانس تجربه‌های متفاوت رو نمیدن...
کل موضوع اینه که حرف زدن خوبه. نه تنها خوبه، بلکه الزامیه... بین دونفر که رابطه دارن... حرف زدن درباره مسئل شخصی، الزامیه... و این حرف زدن باید همیشگی باشه... نه که مثلاً آدم به خودش بگه اول رابطه فلان مطلب رو گفتم، پس دیگه باید بدونه دیگه... خیر! مثال میزنم: من روی گوشهام خیلی حساسم! یعنی خیــــــــــــلی! سرعت رسیدن به ارگاسمم رو چندین برابر میکنه... حالا این دوست من -آدمه خب- بعد چند ماه یادش رفت احتمالاً... به بخشهی دیگه‌ای از رابطه ذهنی و جسمی توجهش جلب شد که این موضوع تو حاشیه قرار گرفت و شاید حتی فراموش شد... من مغرور، خیلی هم برام سخت بود... ما دوباره که بهش گفتم و یادآری کردم... هه! خوب احساس خوبیه دیگه! >:)
*
تو همون مطلب آرش، غافلگیری که گفته، خوبه! زمان مشخص نداشتن... دیوانگی های کوچیک کردن... خوبه! خوبه!
علاوه بر این، گفته: "زنان تمایل دارند شوهر انها پس از رابطه جنسی به همان گرمی قبل ازرابطه باشد و او را در آغوش بگیرد پس آقایان بعد از رابطه جنسی پشتشونو به همسر خود نکنند و با خیال راحت بخوابند طوری که انگار همسرشون وسیله ای برای ارضا بوده و حقی ندارد." من اضافه میکنم، همسران هم به جای اینکه بشینند فکر زیادی بکنند، برن گوشکوب رو بیارن و بزنن تو سر چنین مردی! اینقدر خوبه! قویاً توصیه میشه!!!
ولی جدا از شوخی، باز هم میگم که حرف زدن و نوازش و توجه قبل و بعد از ماجرا مهمه خب! تو اگه به اون مرد نگی که من بدم میاد تو پشتت رو میکنی و میخوابی، چه جوری بفهمه؟! بعد از چندبار هم به راحتی براش عادی میشه و متوجه هم نمیشه چقدر برای تو سنگینه... خب خیلی هم ساده است! مردها انرژیشون ته میکشه و وقتی از خستگی به جنازه شبیه شده، به چیز دیگه ای غیر از خواب فکر نمیکنه که! خب دختر خوب خودت رو بذار جاش!!! وقتی هم میگم باهاش حرف بزن منظورم فردا صبح که میخواد بره سر کار نیست! خیر!!! همون موقع، با شوخی و خنده بالش رو از زیر سرش بکش و بگو غلط کردی! من رو ناز کن و تا من نخوابیدم، حق نداری بخوابی! یعنی همین شوخی و خنده ها اینقدر خوبه!!! هم جفتتون حالش رو بردین و هم حرفت رو زدی...
*
در این رابطه یه چیزی!
دخترها، یا حداقل بخشی از دخترها شامل من، وقتی دوره عادت ماهانه‌شون میشه، همچنان نیاز جنسی دارند، اگه نگیم که خیلی بیشتر دارند! اینکه حدود یک هفته، کمتر یا بیشتر، ولشون کنیم و به نوعی مجازاتشون کنیم، فقط چون پریودند، خیلی ساده، ظالمانه است!!!!!! برای تحریک جنسی هم دختر و هم پسر، برای رسیدن به ارگاسم، برای خیلی از دخترها و پسرها، لزوماً نباید عمل فیزیکی سکس صورت بگیره... ایجاد تماس و نوازش... خیلی ساده است، خیلی ساده!
و بعد یعنی خوووووبه! دختر عشق میکنه وقتی میبینه دوست پسر یا همسرش اینقدر بهش اهمیت میده که فکر کن با پد و نوار و بدبختی، باز هم به نیازش توجه میکنه... با انگشت روی شلوار و شورت هم که شده، نوازشش میکنه و اون رو حتی به ارگاسم میرسونه... بعد فکر کن اون دختر برای اون پسر هرکاری که میخواد رو نکنه!!! :))
*
- " توصیه می شود رابطه جنسی شب باشد." 
چرا؟!
میتونم تصور کنم که بعدش خستگی میاره. و خیلی وقتها آدم بیهوش میشه از خواب که کل روزش میپره! اما... شخص من فانتزی و عمل رابطه جنسی در روز، زیر نور طبیعی رو خیلی دوست دارم. وقتی نیازی به چراغ نیست و وقتی دیده میشی و وقتی میبینی... ترسی از مخفی کردن نیست و تو هم خودتی، بدون نیاز به مخفی شدن...
به طور کلی، بعضی کارهای غیر معمول، به رابطه جذابیت میده... 
*
این ها هم از کلاس روابط فیزیکی امروز!!!!!
*
پریروز با یکی از دوستهام بیرون بودیم که مردی رو دیدیم که آرایش کرده بود. به سبک گوتیک... سایه مشکی و خط چشم و خط لب قرمز تیره. سیاه پوست بود و این آرایش مشکی هم خیلی خاصش کرده بود... به چشم میومد.
بهم گفت نظرت چیه. خیلی با احتیاط گفتم خب شخصاً نمیپسندم. گفت اوهوم... اما به نظرت هم نباید بکنند؟! گفتم چی میخوای بگی؟ گفت چطور ماها، دخترها، از رنگ گذاشتن روی صورتمون خوشمون میاد... از زیبایی با ترکیب رنگ و اصلاح و درمان خوشمون میاد... اما به پسرها که میرسه... چرا اونها یک کم آرایش نکنن که آخه اون قیافه هاشون یه کم بهتر شه؟! و زد زیر خنده. جدی میگفت، اما طعم طنز بهش داد که قابل فهمتر بشه. رفتم تو فکر.
جدی چرا؟! چرا باور عام شده که آرایش پسرها کار خوبی نیست؟! مردی که کلی مژه‌های بلند زیبا داره، و دو متر ابرو که گره خورده تو مژه هاش و از اونور همین ابروها تا رویش موهای سرش رفته بالا... چرا نباید ابروش رو برداره؟! چرا نباید مژه هاش رو به رخ بکشه؟! مردی که دهان زیبایی داره... چرا نباید با خط لب بیشتر به نمایش بذاردش؟! یا مردی که سینه های بزرگی داره و خوشش نمیاد... چرا مسخره اش میکنیم اگه بره و جراحیش کنه تا کوچیکش کنه؟! اما وقتی یه زن بره و عمل برعکسش رو انجام بده، سکوت که میکنیم هیچ، خیلیها تحسینش هم میکنند... اگه پول جراحیش رو شوهرش یا پدرش هم داده باشه، اون مرد رو هم بیشتر تحسین میکنیم؟! یا چرا وقتی مردی لباسهای چسبون و تنگ میپوشه بهش برچسب همجنسگرا میزنیم؟! قشنگ نیستند مگه؟! چه فرقی میکنه دختر لباس چسبون رو پوشیده باشه یا پسر؟!
یادم میاد که چه غوغایی بود وقتی لاک مشکی اومده بود... "دخترهای بد میزنند فقط!" و حالا... مُده! لاکهای تیره مشکی، سورمه‌ای، سبز تیره... و چقدر هم خوبند...
ما آدمیزادها زیادی به هم گیر میدیم...
و من هنوز آرایش برای مردها، نمیپسندم!!!
*
ماتیلدا رو دیدین؟ (یا خوندین؟ کتاب رولد دال. اگه نه ببینین! باحاله!) فکر میکنم سادومازوخیسم برای بعضی ها مثل توانایی های اونه! وقتی هماوردی برای بعضی تواناییهاشون نباشه...
داستان ماتیلدا اینجوریه که یه دختربچه خیلی باهوشه. خیلی خیلی باهوش. ولی هم از سمت خانواده هم از مدرسه، نادیده گرفته میشه. و حتی سرکوب میشه... در مورد ماتیلدا، این هوش  فشار به ذهن به صورت قدرت جادویی جا‌به‌جا کردن اجسام با نگاه خودش رو نشون میده و درواقع میزنه بالا... وقتی جایگاهش درست میشه (میره کلاس بالاتر میشینه، همراه ب کسایی که از خودش چندسالی بزرگترند...)، ذهنش شروع میکنه درگیر مسائلی میشه که متناسب سن ذهنش هستنند و نیاز ذهنیش ارضا میشه. نتیجه که او بالا زدن فشار ذهنی هم آروم میگیره و قدرت جادویی از بین میره! 
در مورد شخص خودم، الان میبینم که چرا به داشتن چندین ساب علاقه داشتم (و تنها که میشم، دارم). ذهن من نیاز به بازی داره... نیاز به challenge. و این درگیری، به مبارزه طلبی، چالش خواهی یا هرچیز دیگه ی که اسمش هست، برای من توی سادومازوخیسم اینجوری خودش رو نشون میده. نیاز دارم و داشتم که هماوردی برای ذهنم پیدا کنم... که شخصیت آدمهارو بخونم و تجزیه تحلیل کنم و باهاشون بازی کنم... وقتی یه آدم برام زیادی آسون باشه، آدم بعدی رو هم وارد بازی میکنم... بازیه... یک بازی گروهی! و این گروه اونقدر بزرگ میشد تا ذهن من ارضا شه! و تاحالا نشده که هیچکدوم همبازی ها احساس کنه کم گذاشتم... زیاده خواهی نبود و نیست... نیاز بود و هست! من دیگر آزاری هستم، عاشق بازی... ب چند همبازی...
ولی...
الان همبازی ای دارم که بعد از این همه سال، بعد از این همه همبازی، یک تنه هماورد ذهن منه! کشتی میگیریم، بازی میکنیم و پیش میریم... از لذت خسته میشیم و از خستگی لذت میبریم... دیگه چند ساب همزمان نمیخوام! نیازی ندارم! ذهنم آرام گرفته...
*
گفت هیچوقت نتونست من رو به آغوش بکشه... روابط جنسی که هیچ، هرگونه تماس فیزیکیمون رو زشت میدونست! تو جمع که دیگه بدتر... بهم میگفت «تو برام خیلی "مقدس" هستی! نمیتونم...»
گفتم: "مقدس"؟!!! مردم حتی کعبه رو هم میبوسند چون مقدسش میدونن...

نمیدونم به مملکت لعنت بفرستم؟ به فرهنگ؟ به جامعه ای که حتی درآغوش کشیدن همسران رو هم بد میدونه...

داشت اینهارو میگفت که برای نسل بعد عبرت بشه... که بگه به آغوش کشیدن و بوسیدن مهمه.. که "تماس" مهمه...
و فکر کردم بخش عظیمی از نسل امروز، سوادشون به مدد شبکه های اجتماعی و تجربه های دور و نزدیک که حس میکنند یا میبینند یا میشنوند، از یک عمر تجربه اون بیشتره...

نسل قبلیمون رو سوخته میدونم... از عمق سوخته... و در آتش خودش بر باد رفته...
خیلی غم انگیزه...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

(این نظر رو با توجه به همه مطالب اخیر مینویسم نه این مطلب بالا)
به به !!میبنم که آتشی که درونتون بود داره سوسو میزنه!!بلخره هیچ کس نمیتونه تا ابد بدرخشه.تا ابد بمونه.تا ابد همه رو مجذوب خودش کنه.
زمان ملکه بی رحمیه که همه رو خرد میکنه.
و قبل از خاموش شدن این شعله...آخرین قربانی!
آخرین پروانه ای که در شعله میسوزه.
و وقتی سوختن اون تموم بشه...غروب زندگی شمع هم تموم میشه.پیوندی تا ابد.برای شعله و پروانه.
آخرین کسی که دور شعله ات میگرده رو پیدا کردید گویی.
موفق باشید...موفق.
خیلی برام جالبه زندگی آدما...اینکه خودمو جای اونا بزارم...بعد از دید اونا به خودم...و بعد از دید خودم به دید اونا نسبت به خودم نگاه کنم.
نمیدونم کسی میفهمه چی میگم یا نه...ولی اگر یکم این کارو بکنید از اساس داغون میشید.از اساس بی هویت میشید.گم میشید.فراموش میکنید کدوم نگاه..کدوم تفکر ماله شما بوده و کدوم ماله اون کسی بوده که تو تفکراتش سرک کشیدید!

Arbab Negar گفت...

هم م م م...
تا آتش چی باشه تعریفش؟! چون من فکر نمیکنم به سوسو زدن نزدیک شده باشم. اینکه نمیام، یا کم میام معنیش این نیست که مثلاً علاقه ام کم شده. یا زندگیم بی هیجان شده... یا هرچی...
فقط دلمشغولیهام خیلی خیلی بیشتر از همیشه است...

درباره درخشیدن و و "همه" رو مجذوب خود کردن... فکر کنم برداشت درستی از من و شریط من نداری. که بعد بخواد به "پروانه آخر" برسه...

و درباره اینکه خودم رو بذارم جای آدمها. میکنم. زیاد میکنم. یکی از تفریحات زندگیمه! و برام "تفریح" ئه. داغونم نکرده تاحالا... و استهاله و بی هویتم هم همچنین...

ناشناس گفت...

اصلن بخاطر تعدد مطالبی که میزارید نگفتم...فقط وقتی از مطالب قدیمی شروع کنید به خوندن و کم کم برسید به جدیدی کاملن یک تغییر(transition)محسوس میبینید.
اون ارباب نگاری که اولین پست رو نوشته همون ارباب نگاری نیست که الان داره مینویسه."دقیقن" همون نیست.
ولی آدما عوض میشن.خودشون به راحتی نمیفهمن عوض شدن...چون خودشون "همیشه" از دید خودشون دارن نگاه میکنند.مثل کسی که توی یک آسانسور محبوس شده و متوجه حرکت خودش نمیشه(اصل هم ارزی ماخ!).
سکون یعنی مرگ.
and you are "settling down" ..1
که یعنی دارید سوسو میزنید.
اون برق ...spark همیشگی رو ندارید.
یا شایدم من دیگه تو لابه لای واژه هاتون نمیبینمش.
و در ضمن...باید خیلی آدم بیمار باشه تا بتونه خوب خودشو جای آدما بزاره.انقدر بیمار باشه که اگه اون آدم ازش متنفر باشه..وقتی خودشو میزاره جای اون از خودش متنفر شه.این طوری به بی هویتی کشیده میشه...به یک سوال بزرگ...که "من" کدوم هستم؟کدوم یکی از این پنجره ها رو به "حقیقت" باز میشه.
و در واقع...هیچکدوم.حقیقتی وجود نداره.فقط تفاوت ها وجود دارند.
یکی سیاهه یکی سفید.ولی اگه همه سیاه بودن دیگه به اونا نمیگفتن "سیاه".دیگه هیچی نمیگفتن!چون بجز "سیاه" چیزی نبود پس "سیاه" ای هم وجود نداشت.
هر چیزی که "هست" بخاطر فردیت و خاص بودنش "هست".
بخاطر همین خوب و بد فقط یک برچسبه.خوب یعنی ما.بد یعنی اونا!دقیقن همونجوری که ما از یک سری ها متنفریم اونا ازما متنفرن.و اونا هم حق دارن ما هم حق داریم.
بخاطر همین من همه رو خودم میبینم.از هیچکس نمیتونه بدم بیاد.
راستی اگه ممکنه میخواستم یک سوال کنم:شما کسی رو سراغ دارید که مازوخیست بوده باشه ولی "عوض" شده باشه؟نرمال بشه؟

ناشناس گفت...

راستی یادم رفت بپرسم...اون آیدیتون که با:
exi شروع میشه هنوز فعاله؟من براتون پی ام گزاشتم...به کمکتون احتیاج دارم.لطفن.
من
salva*********nel@yahoo
هستم.قبلن هم بهم این لطف رو کردید که چت کنیم...
لطفن بازم این لطف رو بکنید بهم.بهش احتیاج دارم.

ارسال یک نظر