۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

بازگشت دوباره... There would be a miracle to come...

یک.

این جماعت خواب... این جماعت بت پرست...
"جماعت خواب! اجتماع خواب زده! جامعه چرتی!"
این اشتیاق زیاد برای دیدن "ارباب نگار"... یا حتی فقط برای دیدن "نگار"... من رو میترسونه! این پرستش کور...  این اشتیاق بی منطق... و این وسط نگاری که از مسئولیت میترسه! از اون کوری، مسئولیت میسازه و از این بت، میترسه... از محدودیت توانی که برای تحمل کردن مسئولیت داره...

دو. 

این بچه که الان زیر پاهام خوابیده دوباره این انرژی رو بهم داد که بنویسم. شاید باید ازش ممنون باشم...
شاید هم ممنون شیر کاکائوی سرد.
شاید هم ممنون لئونارد کوهن.
در ساعت دو صبح.

سه. 

کوهن رو عشقه... عشق...
برده‌ای که این پیرمرد نازنین باشه... ورای کلمه محشر ئه...
"Show me the place, where you want your slave to go
Show me the place, I've forgotten I don't know
Show me the place where my head is bend and low
Show me the place, where you want your slave to go

Show me the place, help me roll away the stone
Show me the place, I can't move this thing alone
Show me the place where the word became a man
Show me the place where the suffering began

The troubles came I saved what I could save
A shred of light, a particle away
But there were chains so I hastened to the hay
There were chains, a lot of chains
Like a spade

Show me the place, where you want your slave to go
Show me the place, I've forgotten I don't know
Show me the place, where you want your slave to go

The troubles came I saved what I could save
A shred of light, a particle away
But there were chains so I hastened to the hay
There were chains so I loved you like a slave

Show me the place
Show me the place
Show me the place

Show me the place, help me roll away the stone
Show me the place, I can't move this thing alone
Show me the place where the word became a man
Show me the place where the suffering began

چهار.

بیشتر از یک ساله که ننوشتم. بعضی پستهای قدیمی برام آزاردهنده اند و برگشتن به این بلاگ رو برام سخت میکرد. اما نگار، ارباب نگار، ته تهش آدم کم آوردن نیست. نگار میجنگه. حتی با خودش...
تو این مدت بزرگتر شدم، خیلی بیشتر از یک سال، بلوغ رو برای چندمین بار تجربه کردم! برای ارباب نگاری که "نتونستن" و "موفق نشدن" معنا نداشت، یک سال سرشار از بالا و پایین شدن زندگی لازم بود شاید... امروز قدر خیلی چیزها رو بیشتر میدونم. خیلی خیلی بیشتر از قبل... قدر آدمهایی که دوستم دارند. قدر آدمهایی که آزارشون دادم و میدم. قدر لحظه های شنگول زندگی. قدر لحظه‌های خواب زندگی...
بیشتر از یک ساله که ننوشتم، اما تو این یک سال اتفاقهای جذابی تو دنیای بی‌دی‌اس‌ام ایران هم افتاده... روزگاری که من شروع کردم به نوشتن، اینجا خونه‌ام بود و به جرئت میتونم بگم میسترس ایرانی، از نوعی که من بپسندم، اگرم بود، خیلی خیلی کم بود... در آستانه سی سالگی دارم دخترکانی رو میبینم که زندگیشون رو و زندگی دیگران رو میگیرن دستشون. جدا از این که در آخرین سال دهه بیست زندگیم، حس پیری بهم دست میده وقتی این جمله‌ها رو مینویسم، اما لذت هم میبرم از دیدن این دخترکان قوی. "قوی". دخترکانی که حضورشون باعث میشه اگه خونه "ارباب نگار"ی هم نباشه، ایرانیها چندان احساس تنهایی نکن :-) ارباب نگار خیلی وقته خسته شده بود از تنهایی.......

و البته که من هنوز یه پست به خودم بدهکارم "چگونه میسترس باشیم"...

پنج.

کامنت آزاد رو دوست دارم "نمیدونم چرا پستای تو اینجوریه . مثل فیلم های استنلی کوبریک . یه برش از یه اتفاق بدون آغاز و پایان . نتیجه گیری هم به عهده خوانندست."

شش.

گیلبرت رو دوست دارم.

هفت. 

شد و بعد چندین سال رفتم ایران. خوب بود. لازم بود. و اولین دوست پسر زندگیم رو دوباره دیدم. شاید بعد از نزدیک به هفت سال. اولین عشق زندگیم. اولین ساب زندگیم.... و بازوی سفیدی که ده سال پیش برای اولین بار گاز گرفته بودم رو دوباره گاز گرفتم... خوب بود. خیلی خوب... این فلاشبک قوی به گذشته، دیوانه کننده بود....
وقتی ده سال پیش بازوهاش رو گاز میگرفتم، هیچ ایده‌ای از بی‌دی‌اس‌ام نداشتم... مدتها طول کشید تا خودم رو راضی کردم که با سرعت اینترنت داغون اون موقع به اندازه یه سی‌دی فیلم فمدام دانلود کنم... اون سی‌دی کذا رو هم پیدا کردم! هنوز جزو وسایلم بود، ایران! جالبه که مامان بابا ندیده‌اندش هنوز! :D کرم درخت هم ادامه داشت و گذاشتم بمونه همونجا... اگه روزی روزگاری رفتین خونه یه خانواده‌ای که دخترشون مدتهاست رفته آمریکا، اما اتاقش همونطور نگه داشته شده که بود... اگه شد و سر زدین به سی‌دی‌هاش... اگه دیدین یه سی‌دی هست که روش با ماژیک آبی نوشته شده "Bad Girl ;-)" یه عکس ازش بگیرین و بفرستین برام... خودم یادم رفت... :-)
هشت-نه سال پیش به این نتیجه رسیدم که اون رابطه معیوبه... بیماره... فکر میکردم مشکل از دوست پسر بنده خداست.... چقدر خوندم و با مشاورهای مختلف حرف زدم تا ببینم درد از کجاست و درمان از کجا... که دیدم به! این نگار ماجراست که "متفاوت" ئه... که دیگرآزاره...
سعی کردم رابطه رو اصلاح کنم. کنترل کنم. تنهایی. نشد. رابطه رو قطع کردم. تنهایی. 
و او؟ خرد شد. له شد. افسرده شد.... 
و تمام این سالها، از قرار هنوز موهایم رو نگه داشته بود... هنوز دلش که میگرفت موهایم رو دست میگرفته، بو میکرده و ناسزا میگفته... و فانتزی برگشتن نگارش رو داشته...
کم نیست. فکر کن. ده سال آزگار...
و من؟! فارغ از او، رابطه‌ها داشته ام و دارم... مردان مختف به زندگی من آمدند و رفتند... بی‌دی‌اس‌ام پررنگ و پررنگتر شد در زندگیم... و من چرخان و شادان... فانتزی آزار حرمسرایی از مردان داشته و دارم...
اما نه. عذاب وجدان داشتم. زیاد. آن خاطره اولین نفر زندگیم که خرد شد... له شد... و هیچوقت خودم رو نبخشیدم... و نام اون که گاهی در عاشقانه‌ترین لحظات زندگی به اشتباه میامد بر زبانم... انگار ته ته ذهنم به من و پارتنرهای دیگر زندگیم هشدار میداد که آهای رفقا... یار دیرین را یادتان هست؟

و هفته پیش تازه بعد از این همه سال برایش گفتم که چه خوانده ام و چه دیده‌ام و چه کرده‌ام... اینبار "نگار" که نه، "ارباب نگار"، معذرت خواست. چه سنگین بود، اما معذرت خواست... چشمهایش گرد شده بود: «آرام شده‌ای نگار! معذرت میخواهی! "چشم" میگویی!» گفت: «من دلم برای آن نگار تند و تیز، آن نگار ترش و شیرین تنگ شده...» بازویش را آورد جلو گاز بگیرم... محکم گاز گرفتم... محکمتر از محکم.... انگار تمام دردهای زندگی گذشته از دندانهایم بیرون ریختند... چه نیاز داشتم به اون گاز کذا.............
وقتی از "بی‌دی‌اس‌ام" براش گفتم، ترسید. هیچ نگفت، اما اینقدر میشناسمش که ترس چشمانش را بخوانم... حتی بعد از این همه سال...
فردایش مسیج زد:
"About the bdsm, I'll do anything that pleases u"
و من، مبهوت... خیره شده به صفحه موبایل... این پسرک حتی ادبیات این نوع رابطه رو استفاده میکنه... 
گفتم: "You're crazy! And  you don't know what you are talking about."
گفت: "I know. I'm talking about pleasing my partner"

و من؟ لبخندی از سر بخشش... ارباب نگار، بعد از سالها، خودش رو بخشیده :-)

وه که تو در لبخند من زندانی شده‌ای... سالهاست... که این قفل بر تو، به دو کار میاید. یا که به رقص آ و لبخند بنشان بر لبانم، بیشتر و شادتر... و یا که اسلحه‌ای بساز... خودت رو بکش. در من.
I have to have mercy on you, baby....
و من، ارباب نگار، یک ایرانی هستم که مدتهاست انگلیسی خواب میبیند...

هشت.

...
and me, I'm up here waiting
for the miracle... 
for the miracle to come.

دومین لیوان شیر تموم شده... پسرک زیر پاهام خوابش برده... به گمونم وقت خواب من هم نزدیکه. خداحافظ دنیا.

پینوشت: بله! من با دوست پسر ده سال پیشم، انگلیسی چت میکنم! اینطور خارج‌نشینی هستم من!!! 
پینوشت دو: در ساعت 2:48 صبح.