۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

روزانه‌های عادی سخت

1.
شب بود... هر دو خسته... بعد یک روز شلوغ... اما با دغدغه های ذهنی که هردو سکوت رو برای آروم کردنشون انتخاب کرده بودیم...
شب. تخت. تاریکی...
من و سر نازنین یاری که روی سینه هام آروم گرفته بود. اون و چشمهای بازی که به تاریکی خیره شده بود.
تو بغلم بود... با موهاش بازی میکردم... بهم گفت «فیلم مستر و میسیز اسمیت رو دیدی؟»
- «ندیدم. اما ماجراش رو میدونم و تریلرش رو دیدم...»
- «همون که آنجلینا جولی توشه...»
- «آره... و برد پیت. دیدم... میدونم موضوعش رو... خب؟»
- «هیچی... گاهی فکر میکنم با میسیز اسمیت زندگی میکنم. اونها تو صبحش با هم بودند و همه چی خیلی خوب بود. اما زندگی شبشون یه دنیایه کاملاً جدا و متفاوت بود...»

بهش گفتم «می‌دونی؟ یه مدته یه چیزی راه انداختیم به اسم صندلی داغ... هفته پیش نوبت من بود... "هر کسی" ازم میتونست سؤال بپرسه و من به "هر کسی" سعی میکردم کامل جواب بدم... و همش داشتم فکر میکردم... چقدر جای تو خالیه... چقدر تو باید بپرسی و نمیپرسی...»
محکمتر بغالم کرد و سرش رو روی سینه هام فشار داد...

گفتم «خودت بهتر میدونی که آدم از ندونسته هاشه که بیشتر از هر چیزی میترسه...» محکمتر بغلش کردم: «ازم سؤال کن مهربون...»
محکمتر فشارم داد... گفت «میدونم... درست میگی... باید بپرسم... می‌پرسم... بالاخره جرئت میکنم و میپرسم...»

گفتم: «تا یک جایی رو من باید توضیح می‌دادم که دادم... از یه جایی به بعد نازنین یار، این تویی که باید بپرسی...»
سرش رو روی سینه‌ام بیشتر فشار داد...
تو تاریکی شب میدیدم که چشمهاش با اون مزه های بلندش هنوز بازه...
داشت فکر میکرد... با فکرها و با سؤالهای بیجواب.... اونقدر خودش رو خسته کرد تا بالاخره خوابش برد...
روی سینه‌هام...
تکیه بر من...
تکیه بر باد...
و من فکر میکردم حرف زدن درباره سادومازوخیسم بدون الفاظ خاص این دنیای "خاص" چقدر راحتتر و چقدر سختتره...
از بازی خوشم میاد! از بازی ذهنی خوشم میاد... حتی اگه اینقدر طول بکشه... حتی اگه اینقدر هر دو خسته شیم... من نه می‌تونم و نه بلدم و نه می‌خوام جواب به سؤالی که پرسیده نشده بدم! همیشه یاد گرفتم که اینطور معلمی باشم!
اگه من میخوام تو روابطم پایدار باشم و متعادل... اگه من میخوام که اون من رو همونطور که هستم قبول کنه، همونقدر که سادیست هستم قبول کنه... تا بتونیم رابطه‌ی مقبول جفتمون بسازیم... باید زمان بدم! باید به خودم و اون، هر دو، زمان بدم...
شش ماه سر و کله زدن با یه آدم باهوش اما به قول خودش "عادی" رو گذروندم... شش ماه تجربه با یه آدم "متفاوت" رو گذروند و زیادتر از "عادی" هم اذیت شد... شش ماه شلوووووغ شلوووووغ رو گذروندیم که کمتر به "خودمون" وقت می‌داد این زندگی روزمره لعنتی... 
آره! حق دارم و حق داره که زمان بدم...

مستر و میسیز اسمیت داستان ما، روزی روزگاری بالاخره رابطه خودشون رو اونجور که هر دوشون رو خوش بیاد، میسازند... من مطمئنم! جفتشون رو خوب میشناسم و به جفتشون ایمان دارم. فقط یک کم زمان میخوان...

*

2. 
امروز میخواستم وسایم رو بکشم بیرون. حداقل نگاهشون کنم.
خیلی جلوی خودم رو گرفتم. زیاد.
و فکر کردم به فانتزی های خودم....
سرگرم کردن خودم کاری نداره خوشبختانه!

*

3. 
تو دانشگاه راه میرفتم. یهو دیدم رو زمین محوطه دانشگاه تبلیغ bdsm کردن! با گچ نوشته بودن lets change "..." to OWK! (جای سه نقطه اسم دانشگاه بود) جالبه... او.دبلیو.کی بین آمریکایی ها شناخته شده نیست... اگه لوگوی بی‌دی‌اس‌ام رو کنارش نکشیده بودن و اسم انجمنشون که "متفاوت"های دانشگاهن (شامل گی و ترنس و لزبین و سادومازوخیست) زیرش نبود حتی حدس نمیزدم که ربط داره... به گمونم میخواستن فقط اونهایی که تو باغند رو جذب کنند... او.دبلیو.کی که بچه های اروپاییمون رو جذب میکنه... لوگو رو هم که همه میشناسند...
رفتم کنار و تکیه دادم به دیوار و دید میزدم که عکس العمل آدمها چیه... 
خیییییلی جالب بود!
اکثراً یا حواسشون نبود و رد میشدن و یا میخوندن و هیچ ایده ایه نداشتن... اما هر از گاهی یکی رد میشد و میدید و یهو سرش رو میاورد بالا و با تعجب و یه جور خجالت دور و برش رو دید میزد و تند میکرد و میرفت...این حرکت شگفت زده شدن و دور  بر رو از ناباوری نگاه کردن خیلی جالب بود! کلی ریز ریز میخندیدم...
بعد یه کم وقت دیدم که به! فقط من نیستم که دارم دید میزنم! دو سه نفر دیگه هم مثل من اینطرف و اونطرف وایساده بودن و مثلاً حواسشون پی کار خودشون بود اما عملاً داشتن ملت رو ورانداز میکردن! چشمم تو چشم یکیشون افتاد، یه لبخندی زدم و من هم... دِ در رو!!!
وقتی تند کرده بودم سمت دانشکده، تو دلم به خودم گفتم تو دیگه چرا؟!
خودم رو با اینکه پسره، بچه بود و من هم وجهه اجتماعی دارم و اینها آروم کردم و فراموش... واقعاً که!