۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

زندگی - عادی

از شناخته شده بودن خوشم نمیاد... منظورم معروف بودن نیست. که همه با انگشت نشونت بدن و بگن ئه ئه، فلانی! (قرار نیست نیکول کیدمن باشم) اما شناخته شده‌ بودن هم چیز جدابی نیست...
منظورم اینه که هرجا میری، یکی میشناسدت... آرامش و خلوت و تنهاییت آروم آروم اینقدر کم میشن که رو به محو شدن میرن... حتی نمیتونی بزنی تو یه شب تاریک تو خیابون و برای خودت زیر لب آواز بخونی و دوستی، شاگردی، استادی، آشنایی نبیندت... که هرجا میری سلامی و علیکی درکار باشه... که مجبور باشی مهمونی بری و مهمون دعوت کنی حتی اگه از خستگی رو به موت باشی، فقط واسه اینکه روابط اجتماعی اینطور حکم میکنه و آدمها -شامل صمیمیترین دوستهات- ازت دلگیر میشن...

وقتی شناخته شده نباشم، میتونم بشینم کنار خیابون -کاری که عادت دارم- نسیم خنک پاییزی رو لای موهام و نور آفتاب بی‌رمق رو روی پوستم حس کنم... قهوه‌ام رو مزه مزه کنم... مردم رو تماشا کنم که تند و تند میرن و میان... که عجله دارن که "برسن"... زل بزن به آدمها... که وقتی عجله دارن، یکی از معدود وقتهاییه که نقاب صورتشون رو برمیدارن و "خودشونند"...

وقتی شناخته شده باشم، نمیتونم راحت بشینم کنار خیابون روی جدول... نمیتونم رو چمنهای وسط دانشگاه بخوابم... نمیتونم خیابونهای دانشگاه رو بالا تا پایین گز کنم و بلند بلند آواز بخونم...
نمیتونم بلند و بی‌دلهره، سادیست باشم...

از ناشناخته بودن خیلی میترسم... این رؤیا که روزی تو تنهایی بمیرم و تا چندهفته کسی خبردار نشه و آخرش هم همسایه‌ام از بوی گند جسد مرده به پلیس خبر بده و بیان جمعم کنند بزرگترین کابوسیه که میتونم واسه خودم متصور بشم...

وقتی به این کابوس فکر میکنم، شناخته شده بودن رو "تحمل" میکنم...

امروز با یکی از همکلاسیهام تا خونه قدم زدم... برای من سومین باری بود که میدیدمش... اما اون از نزدیک یک سال پیش من رو کامل میشناخت و اینور و اونور من رو دیده بود...
از چندین سال پیش زیاد پیش میاد تو خیابون کسایی بهم سلام میکنند که واقعاً نمیشناسمشون! یا حداقل فکر میکنم نمیشناسمشون... اما خب لابد اونها من رو میشناسن که سلام میکنند...
امسال جلسه اول کلاسم، یکی از شاگردهام بهم گفت که رفته آمار زندگی من رو درآورده... و جماعت بهش گفتن با فلانی -که من باشم- کلاس داری و این هم گفته آره و کلی از من مشخصات بهش داده بودن... وقتی میومد سر کلاس کاملاً من رو و زندگی من رو میشناخت...
این چیزی نیست که دلم بخواد. ولی راه فراری هم ازش ندارم...
بعد از چندی سال شناخته شده بودن، دوسالی هم پیش اومد که ناشناخته بودم... داشتم روانی میشدم.. به افسردگی نزدیک شدم... زیاد! فکر کنم به این ناخوشایند زندگی خودم، دارم عادت میکنم...

*

یه کلاس دارم که با بچه های لیسانس مشترکه... و این کلاس اینقدر سنگینه که زیاد پیش میاد تا 2-3 صبح میمونیم دانشگاه و با هم کارهای کلاس رو انجام میدیم... این وسط دوتا از بچه های لیسانس هستن که کلی کلی من رو مجذوب خودشون کردن... دوتا پسر! که فکر میکنم همجنسگرا هستن و باز هم فکر میکنم که رابطه سلطه خواهی و سلطه گری بینشون هست...

یکشون قیافه و اندام ورزشکاری درشتی و جذاب مردونه‌ای داره. موهای مشکی، چشم مشکی و نافذ، صدای قوی. اون یکی چشمهای آبی رنگ خود خود دریا... عمیق، مهربون... واقعاً این پسرک زیباست...

درس خوندن این دوتا واسم شدددددددیداً جذابه. درس خوندن خودم رو ول میکنم و زل میزنم به این دوتا... چشم آبی ساب به نظر میاد واسۀ چشم مشکی... مدل درس خوندنشونم اینجوریه که چشم ابی درس رو میخونه، حفظ میکنه و توضیح میده برای چشم مشکلی... و میبینم که هول میکنه! و میبینم که چشم مشکی دعواش میکنه! و ازش انتظار زیادی داره.... درحالی که خودش حتی اون درس رو بلد نیست هنوز... اما نمیتونه ببینه که چشم آبی غیر از جلوی اون، جلوی چیز دیگه‌ای ضعف نشون بده! حتی اگه درسی باشه که خودش بلد نیست...

خلاصه که من با درس خوندنهای این دوتا جوجه عشق میکنم...

*

یه سؤال چند وقتیه -بیشتر از قبل- ذهنم رو مشغول کرده... 
اون هم اینکه یه میسترس، یا به طور کلی یه فرد غالب، چقدر به "تکیه‌گاه" نیاز داره؟ یا برعکسش، یه ساب چقدر میتونه تکیه‌گاه باشه؟
شخص خاص خودم... به ندرت و عمیقاً به ندرت... پیش میاد که بخوام به کسی تکیه کنم. یعنی نه که نیازش نباشه، اما سرکوبش کردم... و راضی بودم! غرورم و روحیه غالبم تو روابط اجتماعی همیشه جلوم رو میگرفت از اینکه بخوام خودم رو ابراز کنم و مشکلاتم رو با کسی درمیون بذارم که تازه بعدش بخوام بهش تکیه کنم... مسائل کوچیک زندگی رو هم که اصولاً اعتقاد دارم خودم باید حل کنم و تا خودم سرپام، نه میتونم و نه میخوام که کس دیگه ای برام انجام بده... همین مستقل بودن بوده و هست که بعدی از شخصیت غالبم رو تو روابط اجتماعی شک داده...
از اونطرف... واقعاً گاهی نیازش هست... نیازش هست که من هم مثل خیلی از دختر/زنهای دیگه سرم رو بذارم رو شونه یک نفر و اگه اشک نریزم، لااقل چشمهام رو ببندم و "آرامش" داشته باشم... که شونه‌ایی باش که تکیه گاهم باشه...
و برای منِ نگار، هیچوقت این شونه نتونسته غیر از شونه‌ای باشه که قبلاً تجربه زدنش رو داشته باشم! کسی که من بهش اونقدر نزدیکم که بتونم بزنمش، شاید ارزش تکیه‌گاه بودن من رو هم داشته باشه... "ارزش گذاری" جالبیه واسه خودم... یعنی توی ذهن من، کسی که توانایی تکیه‌گاه بودن من رو داشته باشه، دارای ارزشیه که به ندرت پیدا میشه... آدمهای زیادی بودن و هستن که از من کتک خوردن... اما تکیه گاه من...
شاید چنین آدمهایی رو تو زندگیم دو یا سه بار بیشتر ندیده باشم.. کسی که من در اوج غالب بودنم، در اوج "قدرتم" بخوام بهش تکیه کنم... کسی که در اوج داشتنش، بخوام مال اون هم باشم... اکثر آدمهایی که تو زندگی من اومدن و رفتن میدونن که من "مال" کسی نمیشم... تو ذاتم نیست... شدنی نیست... اما گاهی، چیزی، کسی هم هست و میاد که در من حس تعلق داشتن رو بیدار میکنه... فکر کنم این حس تعلقم با حس سادیست بودنم یا دامیننت بودنم در تعرض نیست... چون میگم، موازی با هم هستند... اما...
اگه بخوام یکی از لحظه هایی که این حس یهو در من فوران میکنه رو تشریح کنم: دو شب پیش خسته... و عمیقاً خسته رفتم خونه. مهربونکم کلی بغلم کرد، ماساژم داد، حرف زد کلی باهام، غذا درست کرد، من رو خوابوند و وقتی بالاخره خودش هم خوابش برد (درحالی که من هنوز از سر فکرهای دیروز و امروز و فردا بیدار بودم)، تقریباً ناخودآگاه سرش رو برداشت و گذاشت روی سینه‌ام و خوابید... مثل یه پسرک دوساله شیرین که از سر خستگی (خود اون هم روز داغون و شلوغی رو گذرونده بود) روی سینه مامانش خوابش میبره... اما با عمق زیادی از محبت و وابستگی تؤمان... شروع کردم باهاش بازی کردن... موهاش رو ریز ریز میکشیدم و روی پوستش با ناخنهام خط مینداختم و همچنان به فکر برنامه های روزانه ام بودم که تو فکرهام رسیدم به بن‌بست... نمیرفت جلو... برنامه‌هام جور نمیشد و یه لحظه واقعاً به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی نمونده... همون لحظه، دلم میخواست سرم رو بذارم رو شونه‌های همون پسرکی که زیر انگشتهای من دردهای ریز ریز رو تحمل میکرد و های های گریه کنم!!!
از این لحظه‌ها پیش میاد... و همین پسرک دوست‌داشتنی رو هم میبینم که گاهی دوست داره تکیه‌گاه من باشه....
واسه همینه که میگم اینروزها بهش زیاد فکر میکنم... جایگاه تکیه زدن وتکیه کردن توی روابط سلطه پذیر و سلطه خواه، کلی کلی جالبه...

پینوشت: یکی از دوستان، این رو فرستاده با عنوان ارباب نگار در کودکی! :D
نظرتون چیه؟