۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

Kink is my world, My world is kink....

یکی از بهترین چیزایی که توی بی دی اس ام، دوست دارم، خلاقیت مداومیه که باید داشته باشی... زنده بودن و پویایی مداوم، که این رابطه را زنده نگه می داره  ...  یک شیوه زندگی که به طرز لذت بخشی مجبورت می کنه هیچ وقت راکد نباشی، خودت را تکرار نکنی.... همیشه تازه باشی...ه

یکی از لذت های بزرگ من اون وقت هاییه که با یه حقه تازه که از توی آستینم در می آرم چشم های ساب هارو چهارتا می کنم... این جا خوردن ها (براساس تجربه من) یک حس لذت شدید به هر دوطرف می ده.... به به! به به!ا

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

لخت

بلاگ  می خوندم

ماجرای یک برده/همسر دختر است که هنگام آماده شدن برای یک سفر، چون بچه هاش دور و برش می پلکیدن، موقع بستن ساک، یادش می ره قلاده اش را برداره... وقتی می فهمه کلی حالش گرفته می شه و...عکس اعملش، احساسش نسبت به قلاده را این جوری توضیح می ده

Yeap! i was facing at least four sleepless nights, if not more. Why? Because as a slave i do feel naked without the collar. i do need to feel the leather and buckle round my neck. i do need the wear proof of being owned: by Master, by my Mistress.

این احساس لخت بودن، یعنی لخت بودن روح! درکش می کنم... برای این برده، دقیقه ای، بدون نشونه ای از تحت ماکیت بودن... حتی هنگام خواب، حتی توی خواب... برام خیلی جالبه. فقط من به عنوان ارباب یا این دخترک برده نیستیم که این درک را از قلاده، از دست بند و از پابند، به عنوان پوشش اصلی برده داریم. خیلی های دیگه را هم دیدم با همین احساس نسبت به یک تیکه چرم... تکه جدایی ناپذیری از بردگی... برای همین بی دی اس ام از دید من (و نه لزوماً از دید هرکسی)، شیوه زندگیه! نه فقط  برای دو دقیقه یا 3 ساعت یا چهار روز یا حتی پنج هفته... زندگی! یعنی طرز تفکر و طرز برخورد روزانه از ریز ریز تا درشت درشت... شخصاً  برده موقت به خاطر شرایط مکانی و زمانی قبول می کنم، اما بهش به عنوان یک زندگی به سبک بی دی اس ام نمی تونم نگاه کنم... نمی شه که نگاه کنم

دنیای بی دی اس ام، دنیای نشانه هاست! دنیای سمبل ها...  دوستش دارم

پینوشت اول: دقیقاً به دلیل این همه علاقه به قلاده بین طرفداران بی دی اس ام، تعجب می کنم وقتی آویز گردنبند با علامت/سمبل بی دی اس ام را کم می بینم. مدت هاست دنبال خرید یک آویز قشنگ (و البته که با قیمت معقول) هستم! نیست!!!  باورم نمی شه! همچنان می گردم...ه

پینوشت دوم: آخر همون پست می گه که چه جوری مشکل حل شد تا حدی (اگه زیادی فضولید، برین بخونین خودتون) و توضیحش درباره احساس نهاییش هم از دید من جالبه
That night i went to bed with mixed emotions. i felt safe and in my place because of the leather that touched my neck. On the other hand, there was just enough discomfort (the rivets and tightness) to remind me to try and never forget the collar again.
 احساس امنیت، همراه با احساس تنبیه شدن به نوعی... قشنگ نیست؟

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

همچنان گاه نوشته

گاهی دنیا و زندگی این قدر توی خودش می پیچه که فقط می خوای سرت را یک سر و گردن بکشی بالاتر و داد بکشی... نعره بزنی تا خالی شی.........که نمی شی. لامصب خالی نمی شی... ه

اون قدر تلخم امروز که بهترین ساب های دنیا هم، بازی کردن باهاشون، مسخره کردنشون، اذیت کردنشون... هیچ کدوم مثل همیشه دل شادم نمی کنه... از اون روزها که خودم تصمیم دارم شاد نباشم.... و دیگر هیچ

سلول بی مرز داریوش، یعنی همینجا. یعنی همین الان